انرژی عشق و تجلی انسانیت

بیایید از یاد نبریم: عشق لطافت است. یک روح سخت ، اجازه نمی دهد دست خداوند آنرا مطابق میل خود شکل بخشد.

انرژی عشق و تجلی انسانیت

بیایید از یاد نبریم: عشق لطافت است. یک روح سخت ، اجازه نمی دهد دست خداوند آنرا مطابق میل خود شکل بخشد.

درگیر هر چی نوستالژیم!


چقدر دلم میخواست میتونستم بیام اینجا و به خودم مژده ی یه اتفاق بزرگ شاد رو بدم

میدونم این آرزوی همه س.. یه اتفاق بزرگ شاد

دارم فکر می کنم از آخرین باری که اینجا نوشتم چه اتفاقاتی رخ دادن...

پاییز و زمستون 98 خیلی رفتم کافه.. میرفتم و کتاب می خوندم.. 

یا اینکه اون اواخر همینکه دلم می گرفت یا واسش تنگ میشد پا میشدم میرفتم پیاده روی..

پاییز و زمستون 98 یه عالمه قهوه خوردم..  یه عالمه بن مانو خریدم.. حالا هم ایلی..

خوبیش اینه که حالا وقتی تو قرنطینه نمی تونم ببینمش و دلم خیییلللی تنگ میشه می تونم قهوه بخورم

توی ماگ هایی که منو یادش میندازن..

کنار گلدونای کوچولویی که منو یادش میندازن..

کنار پیک و گل خشک داخلش که منو یاد اون میندازن..

پاییز و زمستون 98 پر از دلتنگی واسه کسی بود که دنیامو قشنگتر کرد..

راستی رفتم بیمارستان دوره دیدم.. تجربه خوبی بود.. باعث شد تصمیمای جدیدی بگیرم..

....................................................................................................

مدتیه که یه چیزایی ناراحت کننده شدن.. مث خاطرات بچگیم که الان نوستالژی شدن!

باورم نمیشه که انقده زووووود جز بزرگترا محسوب شدم!

خاطراتم انگار دیروز بودن..

تبلیغ سس مایونز.. خروس زری پیرهن پری.. خاله قورباغه.. زی زی گولو..

عه عه عه مهندس چرا بنزین تموم شد.. کفش نهرین.. 

متنفرم بهشون میگن نوستالژی.. بی رحمیه.. این بچگیمه.. بخشی از جوونی...

چالش کتابخونی 2019 رو تکمیل نکردم.. 50تا کتاب بود و نرسیدم..

یه عالمه دراژه و شکلات و بیسکوئیت می خوریم.. دلم نمیخواد چاق شم

آزمایش خون داده بودم تو بیمارستان.. باورم نمیشه اما کلسترولم یکم بالا بود!!

البته اون موقع خیلی میرفتیم مهدی کباب می خوردیم.. یکم ترسناک بود به هرحال

....................................................................................................

امروز هوا سرد شده و یه عاااالمه بارون بارید.. انگار خلخال برف هم باریده

سر پنجره بودم و یه عالمه ابر و گنجشک و باد و خلاصه حال و هوای متفاوت دیدم!

داشتم فک می کردم خوب شد خدا نشدم چون نمی تونستم انقده سلیقه و ذوق نشون بدم 

تا هر فصلی یه آب و رنگ داشته باشه!

اونم اینهمه زحمت فقط واسه اینکه مخلوقاتم حوصلشون سر نره؟!

بنظرم که نمی تونستم خدا باشم اصلا چون حوصله خلق کردن ندارم!

حالا تصور کن خلق کنی و بعد هم کللللی عذاب بکشی تا اون موجود بتونه بفهمه و تو جهالت نمونه!

......................................................................................................

نشر نوگام یه مسابقه نویسندگی در قرنطینه گذاشته

همیشه دلم میخواد بتونم بنویسم اما مساله اینه که خلق داستان خیلی سخته

شعر گفتن رو ترجیح میدم

ناگفته نماند که استارت هم زدم اما از پاراگراف اول جلوتر نرفتم!

........................................................................................................

پ.ن 1: نوستالژی پارادوکسیه که هم شیرینه و هم زهر!

پ.ن2: هیچوقت فکرشم نمی کردم طرفدار لیدی گاگا بشم!

پ.ن3: اگر عشق نبود، پوسیده بودیم!

پ.ن4: چقدر خوبه که آدم یه میز مطالعه داشته باشه!