-
رهااایی..
یکشنبه 24 دیماه سال 1402 22:12
صبح رفتم فروشگاه به #قلبی کمک کردم درسته کاری نبود که تصمیم داشته باشم انجام بدم اما همینکه کمکش کنم حس خوبی داره.. عصر با مامان رفتیم باشگاه.. برگشتم رفتم نون و خرما و شیر خریدم.. دوش گرفتم.. سفیده تخممرغ مامانو آماده کردم.. آمپول بابا رو زدم... خوبه.. چرخ زندگیم میچرخه! از سکون متنفرم.. این روزا...
-
انگار به وضوح رسیدم! یا دارم میرسم!!
شنبه 25 آذرماه سال 1402 20:58
چندروز پیش کاملا اتفاقی یه آشنای خیلی قدیمی رو دیدم یجورایی به فکر رفتم.. چون خیلی وقت گذشته.. آیا من از زندگیم ناراضیم؟ داشتم فک میکردم اگه هررر تصمیم دیگهای بجز تصمیمای تاالانم میگرفتم؛ دیگه این آدم نبودم.. از اینش خوشم نیومد! من میخوام دقیقا همین آدمی که الان هستم، باشم.. به شخصیتم.. روابطم.. دوستام.. کتابام.....
-
بقا!!
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1402 14:38
وقتی #شوق جامهای از #سکوت میپوشد شعلهی #حیات خاموش میشود #زندگی پر میکشد اعماق #زمان را طی میکند و در #ابدیت رها میشود این #مرگ نیست #نیستی نیست این #سکون این #وهم این #خلا سایهی رنجوریست از #زیستن بهنام #بقا #بمیر !!
-
گنگ!!
سهشنبه 14 آذرماه سال 1402 23:18
۱۴ آذر ۰۲ سهشنبه باااور کردنی نیس میدونم!! اما هنوووز درگیر "هیچ"ام! ... خب بزار ببینم.. از کتابفروشی اومدم بیرون دیگه هم برنمیگردم.. پروندهی اینم بسته شد حسش مث این میمونه که با تیپا خودمو پرت کردم بیرون!! بعد از کتابفروشی خیلی عمیق و دقیق و جدی فکر کردم به اینکه هدف زندگیم چی میتونه باشه؟!! صرفا خوش...
-
!!!
سهشنبه 11 مهرماه سال 1402 13:53
سهشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲ فقط گذشت زمان رو حس میکنم!! خداروشکر از کراش زدن رد شدم!! قبلنا فک میکردم فقط آدمای مسنی که منتظر مرگ نشستن گذشت زمان رو حس میکنن.. لمسش میکنن.. لابد باهاش کنار هم میان!! سرماخوردم.. حوصلهی بیاف جیاف بازی رو ندارم.. چقدر همهچی بیمعنیه!! چطور آدمای دیگه بااین مساله کنار میان؟؟!!! ینی متوجه...
-
گور بابای دنیا!
جمعه 11 آذرماه سال 1401 21:52
امروز جمعه ۱۱ آذر ۱۴۰۱ ۱۹ مهر عروسی سجادی بود.. عروسیش!! بالاخره ... امیدوارم زندگیش تبدیل به چیزی بشه که عمیقا و از ته دل آرزوشو داشت... از ۱۸ آبان بازم رفتم کتابفروشی.. دوباره.. باید میرفتم.. بخاطر خودم.. بخاطر تلاشهام.. بخاطر تکتک ثانیههای عمرم!! عروسی سجاد خیلی پرمعنی بود... خیلی قابل توجه بود... خیلی نوستالژیک...
-
یکی به نیچه بگه خدا هنوز زندهس...
جمعه 28 مردادماه سال 1401 23:12
امروز جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱ باورم نمیشه که هنووووزم یکی پیدا میشه برینه تو همه چیه زندگیمون!!!!! تصورم این بود که دیگه پشت سر گذاشتیمش.. ریده شدن به هیکلمونو..!!! وقتی هررررچقدرررر تو زندگیت تلاش کردی و نهایتا هییییچ گوهی نشدی..... دیگه کوتاه بیا. اگه ادیسون دست برنداشت به این علت بود که فقط و فقط یکی از ایدههاش نتیجه...
-
روان داغان من!
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1401 00:07
امروز دوشنبه 22 فروردین 1401 فردا و پنجشنبه رو هم میرم سپهر و بعد تمومه.. شایدم یه شروع! چه میدونه کسی! با یکی آشنا شدم.. تجربه خیلی جدیدی بود.. هم جالب و هم نه! انگار خودم هم نمیدونم چی میخوام! حتی یارو خودشم اینو بهم گفت! چرا نمی تونم بیخیال همممممه چی شم؟!!!!!!! چرا نمی تونم مث آدمای دیگه راحت بگیرم؟! خب اینو که...
-
بقول پیشوله: حق من از زندگی!..
جمعه 20 اسفندماه سال 1400 01:13
کلللی حق به گردن زندگی دارم.. هنوز ملکه انگلیس نشدم.. هنوز کوروت زردمو نخریدم.. هنوز دو تا بال پروازمو بدست نیاوردم.. هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بتونم کسیو زیر پام له کنم.. هنوز کوه نور رو ندارم.. هنوز چنتا جزیره قشنگ تو هاوایی و پاناما و جنوب فرانسه نخریدم.. هنوز یه قصر شخصی ندارم که بخوام سرمو توش بزارم زمین.. هنوز...
-
میلیون ها سال قبل...
شنبه 14 اسفندماه سال 1400 12:43
از وقتی بچه بودم میخواستم بفهمم!! بزرگ که شدم هم حس کردم کافی نیست درحال خوندن کتاب تهوع سارترم حالا فهمیدم: همه چیز مهوع است.. حتی شما دوست عزیز! حالا دیگه به آخرش رسیدم دیگه کورسوی امیدی هم نیست می ترسم خودمو بکشم یهو دیدی جدی جدی از شانس افتضاحم جهنم واقعی از آب دراومد دیگه نمیخوام تو این جهنم هم بمونم پارادوکس...
-
بازم اسفند و اینبار جدی جدی یه قرن دیگه!!
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1400 20:03
خوب شد خدا عود رو خلق کرد.. بهتر از سیگاره حداقل.. خب امروز 25 بهمنه و دیگه چیزی تا تولدم نمونده حدود دو هفته س که آزمایشگاه سپهرم.. دیگه نمیخواستم کار جدیدی رو شروع کنم اما نتونستم همه چیز همچنان مثل قبله: زیبا و جذاب و موفقم.. کللی کتاب خوب دارم.. درواقع چیزی کم و کسر ندارم!! دارم وارد 35 سالگی میشم و خودم هم...
-
Million Years Ago..!!
شنبه 22 آبانماه سال 1400 18:36
خب بزار ببینم چی ها رخ داده!!.. تا پایان مهر تو طاعتی بودم.. الانم دو هفته س که آزمایشگاه سینام داشتم فک میکردم چرا قبلا که الزهرا و 17 شهریور میرفتم اونقدر حس خوبی به کارم داشتم؟! الان دارم لحظه هارو میشمرم که دیگه نرم!! هم پشیمونم که رفتم اینجا و هم واقعا نیستم!!! این روزا حقیقتا یه مرگیم هست ینی همممممه ی آدما تو...
-
متاسفانه وسط نفس کشیدن گیر افتادم!
دوشنبه 12 مهرماه سال 1400 23:30
خب بزار ببینم الان کجام؟!!.. فردا 28 ام صفره و تعطیلم.. فقط مونده 4 و 5 شنبه و بعدش میتونم دیگه نرم سرکار!! دلم میخواد این آخرین تلاشم تو زندگی بوده باشه!! دلم میخواد بتونم که دیگه پانشم!! طبق معمول سراسر زندگیم الانم باز دلم گرفته و حسرت چیزیو میخورم که نمیدونم چیه دیگه واقعا هم اهمیت نمیدم فقط کاشکی میشد یه لحظه...
-
1400
یکشنبه 10 مردادماه سال 1400 12:37
امروز دهم مرداد هزاروچهارصده همچنان همه چیز تکراری و ملال آوره حتی عاشق چیزها و افرادی هستیم که غالبا ملال آورند! یه بخشی از کشور آتیش گرفته، یه بخشیو سیل با خودش برده یه بخشی خشک شده و آب نداره یه بخش بزرگی هم مریضه دنیا هم همینجوریه ترکیه و آمریکا آتیش گرفتن اروپا تو سیل غرق شده از کوچکترین اتم ها گرفته تا بزرگترین...
-
به وقت خرفهم شدن
چهارشنبه 20 اسفندماه سال 1399 00:08
دیگه چیزی از اسفند 99 نمونده.. بزودی وارد قرن بعد میشیم.. احساس می کنم یه عمر زندگی کردم.. دلم میخواد بگم دیگه کافیه.. بگیرم بخوابم.. دیگه بیدار نشم.. آدم باحالی بودم و همه ی تلاشمو کردم.. دیگه از طاعتی هم سر شدم! کتاب خوندم.. فیلم دیدم.. درس خوندم.. کار کردم.. از خودم راضیم.. همه ی تلاشمو در زندگی کردم.. مایه...
-
I Found My Love In Portofino!!
سهشنبه 2 دیماه سال 1399 00:10
احتمالا آخرش مثل شاعر؛ عشق رو توی پورتوفینو پیدا کنم!! عجیب نیست که از هر کی خوشم اومده لیاقتمو نداشته؟! حتی اگه نخوام بی لیاقتیشونو ببینم اما ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن تا بهم اثبات کنن! اینجور وقتاست که از ایده آل گرا بودنم کلافه میشم... تا اینجای زندگیم که هیشکی ارزششو نداشته! تا اینجای زندگی...
-
نکنه از اولشم عاشق خودم بودم!
پنجشنبه 6 آذرماه سال 1399 23:44
بارونیه.. انقده زووود گذشته که باورم نمیشه فقط 3 ماه دیگه یکسال گذشته!! از اردیبهشت رفتم سرکار.. این هم انتخاب خودم بود! فقط برای اینکه وقت مردن احساس پوچی نکنم! واسه اینکه به بطالت نگذرونده باشم..واسه اینکه چیزی برای بخاطر آوردن وجود داشته باشه!! واسه اینکه پشیمون نشم که تلاشی نکردم.. که دست روی دست گذاشتم... باعث شد...
-
درگیر هر چی نوستالژیم!
سهشنبه 19 فروردینماه سال 1399 22:26
چقدر دلم میخواست میتونستم بیام اینجا و به خودم مژده ی یه اتفاق بزرگ شاد رو بدم میدونم این آرزوی همه س.. یه اتفاق بزرگ شاد دارم فکر می کنم از آخرین باری که اینجا نوشتم چه اتفاقاتی رخ دادن... پاییز و زمستون 98 خیلی رفتم کافه.. میرفتم و کتاب می خوندم.. یا اینکه اون اواخر همینکه دلم می گرفت یا واسش تنگ میشد پا میشدم...
-
در انتظار بازگشت به سویی!
شنبه 11 آبانماه سال 1398 22:11
داره بارون میباره.. انگار نه انگار صبح آفتابی تنه به تنه بهار میزد نه که فقط باز شب شده و یا باز بارونه و دلم گرفته باشه امروز دلم گریه میخواس و الان هم بشدت سیگار... به دل میگم کاریش نباشه.. دوباره باز غمت بیاد تا منو مبتلا کنه.. حسی که دارم واسه خودم خنده داره! اینکه چقدر تنهام! این تکرار همه چی کلافه کننده س دلم از...
-
از "من" تا بینهایت!
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1398 19:45
بینهایت "من" بطور موازی درحال زندگی در وجودم هستند و این بار عظیمی هست! بیخود نیست که آدم دنبال آرامشه میتونم از زبون یکیشون بگم: روح پیر و چروکیده م خسته و دلشکسته س! میتونم از زبون یکیشون دل به عالم و آدم بدم و بیچارگیشونو حتی بهتر از خودشون درک کنم! یکی از "من"ها هنوزم سرخوشه و یکیشون خودکشی...
-
خوشبختانه از سکون جاموندم و قرار نیست بهش برسم!
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1398 21:27
یه چند ماه متفاوت رو پشت سر گذاشتم!! بالاخره بعده اونهمه ساااال که آرزو شده بود.. دقیقا 15 بهمن 97 اولین روز کاریم بود.. درسته کارش در حد من نبود اما محیط دوستداشتنی داشت آخرین روز کاریم دقیقا 25 خرداد 98 بود که اخراج شدم P: حسابی کار کردم و انرژی گذاشتم.. در کل از خودم راضیم.. و خوشحالم از اینکه نمیتونم مث بعضیا...
-
اپیکوریسم!
یکشنبه 9 دیماه سال 1397 14:25
امروز رفتم یونی.. بالاخره بعده حدود یکسال و اندی از دفاع پایان نامه م باید عزممو جزم میکردم و این راهو میرفتم! شنبه پیش که بعده اینهمه وقت رفتم اتاق دکتر، یه لحظه به جام نیاورد بعدش گفت اینجا چیکار می کنی؟ P: :) برگشتنی باز رفتم از خانوم دستفروش بادوم سوخته خریدم.. امروز دو تا بسته بزرگ خریدم.. داشتم به موسیقی یه...
-
منحصرم!
پنجشنبه 22 آذرماه سال 1397 22:27
چسبیدم به شاد کردن کودک درونم! هفته پیش واسه خودم یه پستونک خریدم P: موقع برگشتن به خونه تو ماشین امتحانش کردم جالب بود! البته واسه یه مشت فضولی که سرشون تو ماشین مردمه هم دیدن این صحنه خالی از لطف نبوده مگر اینکه تصور کرده باشن تو راه تیمارستانیم! P: امروز رفته بودیم از عابر بانک پول بگیریم یهو دلم خواست بپرم جلوی...
-
دیوانه و شوریده و شیدا!
پنجشنبه 22 آذرماه سال 1397 21:56
شدم مثل #گولوم تو ارباب حلقه ها! دارم از #تناقض خفه میشم! بالاخره هستم یا نیستم؟! خلاصه ساده هست یا نیست؟! یه نوای خاصی مث بخار تو وجودم جاریه! نمی شنومش! شایدم طاقت شنیدنشو ندارم و شاید هم جنبه شو! وزن این سبکی، سنگین تر از هزار بغض فروخورده ست! لابلای شاخ و برگ یه مشت آرزو گم شدم! قرار نبود شاعر بشم خدایا آخه این چه...
-
Habits!!
سهشنبه 6 آذرماه سال 1397 12:59
آسمون آبی آبیه خورشید حس خوبی میده! گرم و طلاییه یه نسیم ملایم سردی می وزه که کنار بخاری و خورشید طلایی، اونم حس خوبی داره هوا عطر بهشتی سیب میده! یه روز قشنگ پاییزیه! امروز جون میداد واسه مردن البته اگه گمگشته بودم و دور همین الان یه هواپیما از آسمون رد شد.. همیشه از دیدنش خوشحال میشم! یجورایی حس رهایی میده.. انگار...
-
های و هوی!
یکشنبه 4 آذرماه سال 1397 00:51
خب باز یه مدتی گذشته! بزار ببینم چه اتفاقاتی افتادن: علاوه بر همون وقایع و حسای تکراری میتونم بگم که احتمالا شکست عشقی خوردم! خوشبختانه هیچوقت نمیشه مطمئن بود! پریروز تو یه جمع قدیمی بودم! جمعی که اگه هزارسال بعد هم واردش بشم باز همون رخوت و دلتنگی و غریبگی همیشگی میاد سراغم! انگار سنم زیاد شده و چون حواسم به کودک...
-
ادامه مطلب!
دوشنبه 29 مردادماه سال 1397 21:59
-هیشکی نمیتونه حتی تصورشو بکنه که چه حسی رو با کی یا چی تجربه کردیم! -اینکه خسته باشیم و کم بیاریم مث این میمونه که بخواهیم از تشنگی بمیریم اما از سر خستگی پانشیم بریم آب بخوریم! -ما گلدونی هستیم که حس های قشنگ توش گل میدن.. راحت میشه گلارو تغییر داد و لذت برد! -تنها حقیقت مهم و مسلم؛ رضایت خودمه!
-
خُل نامه ی مستند!
دوشنبه 29 مردادماه سال 1397 21:53
نمیدونم که حقیقتا و جدا امروز تصمیم گرفتم یا نه؟ ترجیح میدم ندونم! نمیخوام رها بشم! دیگه ارزش شو داره؟ این قیمت چی میتونه باشه؟ انگار قرار نباشه خود حقیقیمو دیگه حس کنم! دیگه لطافتی از این نوع درکار نیست؟! منطقم از پاسخ مونده! ----------------------------------------------------- - صدای خنده هات هنوز توی گوشمه.....
-
نبین! نخوان! نشنو!
پنجشنبه 11 مردادماه سال 1397 20:16
وای که چقده پرتوقعم! انقدرررر که واسه نفس کشیدن اکسیژن کم میارم! یا سعی می کنم فکر نکنم و یا فکر می کنم که اینجا دارم چه غلطی می کنم؟! همه چیز اینجا کوچیکه و حتی برخلاف مورد معمول، آسمونش هم آبی نیست! نه ارتفاع داره! و نه.. رویاهای رنگی بین ابراش جاری! گذشته از کهیر دستم، دردم چیه؟!! نمی شنوم آوایی که بخواندم! خسته از...
-
وقایع چرک تکراری!
سهشنبه 26 تیرماه سال 1397 13:55
اسیر این وقایع چرک تکراری شدم! کللللی انرژی میخواد تا به یه چیزایی فک نکنم یا یه چیزایی رو واسه ابد فراموش کنم گذشته از اون حجم عظیم انرژی، با این دلتنگی های زهر چیکار کنم؟میدونم تنها نیستم و همه از این حسا دارن اما مال من عظیم و طولانی بوده! حسی که ته قلبم وجود داره اینه که دور و دیره! حال حاضر فقط "خرد لایتناهی...