انرژی عشق و تجلی انسانیت

بیایید از یاد نبریم: عشق لطافت است. یک روح سخت ، اجازه نمی دهد دست خداوند آنرا مطابق میل خود شکل بخشد.

انرژی عشق و تجلی انسانیت

بیایید از یاد نبریم: عشق لطافت است. یک روح سخت ، اجازه نمی دهد دست خداوند آنرا مطابق میل خود شکل بخشد.

متاسفانه وسط نفس کشیدن گیر افتادم!


خب بزار ببینم الان کجام؟!!..

فردا 28 ام صفره و تعطیلم.. فقط مونده 4 و 5 شنبه و بعدش میتونم دیگه نرم سرکار!!

دلم میخواد این آخرین تلاشم تو زندگی بوده باشه!!

دلم میخواد بتونم که دیگه پانشم!!

طبق معمول سراسر زندگیم الانم باز دلم گرفته و حسرت چیزیو میخورم که نمیدونم چیه

دیگه واقعا هم اهمیت نمیدم

فقط کاشکی میشد یه لحظه "نیستی" رو به زبون آورد و "نیست" شد


یه کلکی این وسط سوار شده که آدمیزاد نمیدونه از کجا خورده!

خدا به آدم حق "انتخاب" داده؟!!

این حق فقط در این حده که یه سیب و یه موز بزاری جلو میمون و بگی "انتخاب" کن..


از طرفی دیگه دلم نمیخواد پای خدارو بکشم وسط

متاسفانه هنوز هم بهش معتقدم..

متاسفانه هنوز هم میتونم احساسش کنم..

متاسفانه خیلی خیلی خسته م..


1400


امروز دهم مرداد هزاروچهارصده

همچنان همه چیز تکراری و ملال آوره

حتی عاشق چیزها و افرادی هستیم که غالبا ملال آورند!

یه بخشی از کشور آتیش گرفته، یه بخشیو سیل با خودش برده

یه بخشی خشک شده و آب نداره یه بخش بزرگی هم مریضه

دنیا هم همینجوریه

ترکیه و آمریکا آتیش گرفتن

اروپا تو سیل غرق شده

از کوچکترین اتم ها گرفته تا بزرگترین کهکشانها تو یه چرخه ملال و عذاب گیر کردن

یکی میگه واکسن بزنین دو نفر میگن نزنین

دنیا و ماورا بازیچه دست یه عده قمارباز شدن!

اونوقت ما به موفقیت در کسب و کار و زندگی فک میکنیم! با اجازه کی؟!

مطمئنا هدف از زندگی نمی تونه بی بندوباریه صرف باشه!

اما میشه از "اپیکوریسم" الهام گرفت

هدف از زندگی رضایت و آرامش ساده و بدون پیچیدگیه

آرامش دراز کشیدن در ساحل 

رضایت خریدن کتاب مورد علاقه یا ازدواج با شخص مورد علاقه!

انگار همه چیز بسمت نابودی در جریانه.. حسش که اینه

حداقل میخوام قبل از سقوط به ورطه نیستی کتابمو تموم کنم

میتونم حین خوندن کتابم قهوه هم بخورم

و موتزارت گوش کنم

و تصور کنم که چقدر همه چیز در آرامشه

و دردی حس نکنم

و به ناگاه سقوط و سیاهی و سرانجام...

اینچنین به انجام رسیدنم آرزوست و سعی میکنم به همین مسیر بچسبم

 

به وقت خرفهم شدن


دیگه چیزی از اسفند 99 نمونده.. بزودی وارد قرن بعد میشیم..

احساس می کنم یه عمر زندگی کردم.. دلم میخواد بگم دیگه کافیه.. بگیرم بخوابم.. دیگه بیدار نشم..

آدم باحالی بودم و همه ی تلاشمو کردم..

دیگه از طاعتی هم سر شدم!

کتاب خوندم.. فیلم دیدم.. درس خوندم.. کار کردم.. 

از خودم راضیم..

همه ی تلاشمو در زندگی کردم.. مایه گذاشتم.. از خودم راضیم..


بدترین تجربه ی انسان بودنم؛ جنگیدن با بقیه بوده.. یجورایی تلاش برای بقا..

واسه همین همه کوفته و درعذابن و تا وقتی که دو نفر آخر  نفس می کشن هم جفتشون از

دست هم در عذاب خواهند بود!..


از عصر دایناسورها تا الان که شاید آپوکالیپس بشر باشه، همیشه زیبایی یا

حداقل امید بهش؛ وجود داشته.. 

هر لحظه دنبال لطافت یا ظرافتیم و همینم درد عظیم بشریته!


عجیبه اما در طول زندگیم هر زمان یکیو درک نکردم و قضاوتش کردم؛ حتی اگه

سالها طول کشیده باشه اما یه روزی رسیده که دقیقا در همون موقعیت قرار گرفتم و خرفهم شدم

الانم حس می کنم وقت خرفهم شدنمه اما ذهنم آروم نمی گیره تا بغهمم..

حس غریبی میگه به دلیلی دارم این لحظه ها رو میگذرونم که درکش نمی کنم..