وای که چقده پرتوقعم!
انقدرررر که واسه نفس کشیدن اکسیژن کم میارم!
یا سعی می کنم فکر نکنم و یا فکر می کنم که اینجا دارم چه غلطی می کنم؟!
همه چیز اینجا کوچیکه و حتی برخلاف مورد معمول، آسمونش هم آبی نیست!
نه ارتفاع داره!
و نه..
رویاهای رنگی بین ابراش جاری!
گذشته از کهیر دستم، دردم چیه؟!!
نمی شنوم
آوایی که بخواندم!
خسته از چشمهای خیره
و دهن های گشاده
و چنگ های قاپنده!
صادقانه بگم: چه تدبیری این حجم از توقع رو چاره می کنه؟
و اما سرانجام می رسه روزی که بزرگ بشم و رها؟!
وااای خدایا فقط اگه بتونم خودمو از آدم ها رها کنم..