دل مهربونم!
می دونم که مدت مدیدی آسمون چشات بارونی و دریای وجودت
طوفانی بود. می دونم دل به دل پاییز سپرده و دست تو گردن رنجش،
انداخته بودی (...) چه روزا و لحظه هایی که دنیات تو اشغال
یاس های یأس نبود!
و چه ...
برای آسمون دلت خورشیدی همیشگی آرزو کردم!
من اینکارو کردم و تونستم و (...) تونستم! طلوع دوباره ت مبارک...
آرزوی بهترینها رو برات دارم؛ به تو ای مهمترین
به تو می بالم
به تو ای مهربانترین و دوست داشتنی ترین
می بالم .
شیدای وجود نازنینت
....................................................................
پس گفتار:
به نظر من مهمترین چیزی که وجود داره ، گوش دادن به همون
نداهای آشنای دلمونه. مطمئنا تا حالا شده ببینیم که انگاری دلمون
داره باهامون حرف می زنه؛ منظورم هموناست.
بهش گوش بدید تا به آرامش برسید. به قول پائولو کوئلیو: دل ها
هدایتگرند. البته پائولو سپرده گاهی هم خیانت کار می شن! و باید
مراقب بود درست مثل هر چیز خاکی و مادی دیگه! شاید واقعا
مشکل اینجاس که دیگه کسی تمایل نداره خودش باشه! این روزا
چند بار دلمون خواسته جای فلان و بهمان باشیم؟ چرا خودمون
نباشیم؟
من معتقدم اگه حالا دارم نفس می کشم پس حتما خداوند اینطور
صلاح دونسته و معلومه که هنوز می تونم مفید باشم. خداوند که
برترینه به وجود من اهمیت می ده ، پس چرا خودم اینطور فکر
نکنم؟. به جای اینکه کلی انرژی پای اینکه" بالاخره کاشکی جای
کی بودم؟ " هدر بدیم بهتره به وجود خودمون اهمیت بدیم و حتا
گهگاه یه کارت پستال هم واسه خودمون پست کنیم. چه عیبی
داره؟ تازه به این شکل با خودمون و دلمون صمیمی تر میشیم و
راحت تر می تونیم باهاش حرف بزنیم.
باور دارم که کار عاقلانه ایه.
واسه همینه که تو دنیای بی کسی و تنهایی که واسم ساختند، همون
دنیای نامردی و خیانت، ریا و بی صداقتی؛ تونستم خودم باشم بی
هیچ نقاب و دروغی.
من اونقدر به وجود خودم اهمیت می دم که دنیای پر از دروغ
نقاب دارای دوروبرم ، دنیای قشنگ دلمو خراب نکنه. این باعث
میشه آدم ضعیفی نباشم.
در واقع بجای خوندن یه عالمه کتابای روانشناسی واسه ازدیاد
اعتماد بنفس، فقط به خودم و مفید بودنم شک نمی کنم.
واسه همه ی مردم خوب دنیا آرزوی موفقیت و شادی دارم.
اینجا برای ازتو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است...
یه مدتی فکر می کردم منبع الهامم رو از دست دادم. زمان می خواستم تا باور
کنم منبع ِ الهام ِ من همیشه کنارم می مونه. انگار که دقیقا نشناسمش و ندونم
چیه! حالا می دونم اینجاس برای ابد... خدای عشق من؛ مولا علی
داشتم کتاب " بریدا"ی پائولو رو بازخونی می کردم. تصمیم گرفتم یه بخشهایی
رو اینجا بنویسم. بخشهایی که خیلی واسم باشکوه هستند...
" ما ابدی هستیم . چون جلوه ای از خداوندیم. برای همین، از میان زندگی ها
و مرگ های بسیاری می گذریم، از نقطه ای بیرون می زنیم که هیچکس
نمی شناسد، و به سویی می رویم که هیچکس نمی داند. بسیاری از مسایل
قابل توجیه نیستند؛ نه حالا و نه هیچ وقت. خدا تصمیم گرفت چیزهای
ویژه ای را به شیوه ای ویژه خلق کند، و چرایی این امر، رازی است که
تنها او می داند.
مساله این است که این طور رخ داده . و وقتی مردم به حلول روح فکر
می کنند، همواره با سوال بسیار سختی روبه رو می شوند: با توجه به آن
که در بدو پیدایش، تعداد بسیار کمی انسان روی زمین وجود داشته و
امروز تعداد انسان ها بسیار زیاد است، این همه روح جدید از کجا آمده اند؟
پاسخ این سوال آسان است. در بعضی از حلول ها، تقسیم می شویم. روح
ما درست مثل بلورها و ستاره ها، درست مثل سلول ها و گیاهان، تقسیم
می شود.
روح ما به دو روح دیگر تقسیم می شود، این دو روح تازه به دو روح دیگر
تبدیل می شوند، و بدین ترتیب در طول چند نسل، بر بخش بزرگی از کره
زمین پخش می شویم.
ما بخشی از چیزی هستیم که کیمیاگران آن را انیما موندی یا روح جهان
می نامند. در حقیقت، اگر روح جهان فقط تقسیم بشود، هر چند گسترش
می یابد، اما ضعیف تر هم می شود. پس، همان طور که تقسیم می شویم،
دوباره با هم ملاقات هم می کنیم. و نام ِ این ملاقات ِ دوباره، عشق است.
چون وقتی روحی تقسیم می شود، همیشه به یک بخش نرینه و یک بخش
مادینه تقسیم می شود.
سِفر پیدایش توضیح می دهد که: روح آدم نقسیم شد، و حوا از درون او تولد یافت
در هر زندگی، این مسئولیت اسرارآمیز را بر عهده داریم که دست کم با
یکی از این بخش های دیگر، دوباره ملاقات کنیم. عشق اعظم که آن ها
را از هم جدا کرده، با عشقی راضی می شود که این دو نیمه را دوباره با
هم یگانه می کند.
و بخش ِ دیگر را با درخشش چشم ها می شد تشخیص داد: آدم ها با این
شیوه، از آغاز زمان، عشق واقعی خود را می شناخته اند...
... ما مسول سراسر زمینیم، چرا که نمی دانیم بخش های دیگرما که از
آغاز زمان وجود ِ ما را تشکیل می داده اند، حالا کجایند؛ اگر خوب
باشند، ما هم خوشبختیم. اگر بد باشند، هر چند ناهشیار، از بخشی از
این درد، رنج می بریم. اما بالاتر از هر چیز، مسول آنیم که در هر
زندگی دست کم یک بار، با بخش ِ دیگر خود که سر ِ راه ما تجلی
می کند، یگانه شویم. حتا اگر فقط برای چند لحظه باشد؛ چون این
لحظات، عشقی چنان عظیم به همراه دارد که بقیه ی روزگار ما را
توجیه می کند...
خیلی عظیم و باشکوه بود. فکرشو بکن! دیداربا کسی که قبلا در یک
جسم بودیم. همه ش فکر می کنم "بخش ِ دیگر" من کی می تونه باشه.
کسی که با هم یک جسم رو تشکیل می دادیم. شاید تو بال یه شاپرک
بودیم! شاید هم یه ستاره بودیم! یا حتا پای یه مورچه کوچولو!
و نهایتا اینکه: محبت و پیوند بین آدما رو خیلی خیلی راحت تر از
اینها میشه توجیه کرد. همونطور که نویسنده گفته میتونیم به بخشهای
دیگر وجودمون فکر کنیم که تو سراسر این جهان پراکنده اند و همشون
نشانی از ما تو وجودشون دارن! بخشهای دیگرِ با ارزش ما!
تو هر که باشی
مرا دل شکسته و نومید نخواهی کرد.
من هیچ خیالی در سر ندارم
که بخواهم تو کسی باشی
که من می خواهم باشی،
یا رفتارت به دلخواه من باشد
من بر آن نیستم
که بخواهم آینده ی تو را پیش بینی کنم،
من فقط می خواهم تو را کشف کنم.
تو مرا دل شکسته و نومید نخواهی کرد.
از نامه ی ماری هاسکل به خلیل جبران
با آرزوی شادترینها
آن که نهال نازک دستان اش
از عشق
خداست!
چرا عشق مهم تر از ایمان است؟
چون ایمان فقط راهی است که ما را به عشق اعظم می رساند.
چرا عشق مهم تر از نیکوکاری است؟
چون نیکوکاری تنها یکی از تجلی های عشق است. و کل همواره مهم تر از
جزء است. فراتر از آن، نیکوکاری نیز تنها یک راه است، یکی از راه های
بسیاری که عشق به کار می گیرد تا انسانی را با انسانی دیگر یگانه کند.
و همه می دانیم که نیکوکاری بدون عشق، فراوان وجود دارد. دادن سکه ای به
فقیری در خیابان بسیار ساده است. اغلب بسیار ساده تر از ندادن صدقه است.
بدین ترتیب از احساس ِ گناه ِ دیدن ِ منظره ی بی رحم ِ بدبختی راحت شده ایم.
چه احساس ِ آرامش بخشی، آن هم فقط به ازای یک سکه! بسیار ارزان است، و
مشکل ِ آن گدا را هم حل می کند.
اما اگر به راستی آن گدا را دوست می داشتیم، برایش بسی بیش از این می
کردیم.
یا هیچ کاری نمی کردیم. یک سکه نمی دادیم و _ که می داند؟_ شاید گناه ِ آن
بدبختی، عشق ِ راستین را در قلب ِ ما بیدار می کرد.
عشق کارمایه ی راستین ِ حیات است. همان گونه که براونینگ می گوید:
چرا که زندگی، با تمام ِ لحظه هایش
[لحظه های شادی و غم،
امید و ترس،
فقط فرصتی برای آموختن ِ عشق است
آموختن ِ عشق، آن گونه که می تواند باشد،
همان گونه که بوده، و همان گونه که هست.]
جایی که عشق باشد، انسان هست، و خدا هست.
کسی که در عشق شادی می یابد، در انسان شادی می یابد، و در خداوند شادی
می یابد.
خدا عشق است. پس: عشق بورزید!
عشق خود را بی دریغ نثار ِ فقرا کنید، که آسان است؛ و نثار توانگرانی که به
هیچ کس اعتماد ندارند، . نمی توانند عشقی را ببینند که چنان نیازمند آن اند؛
و نثار همتایان خود کنید؛ که بسیار دشوار است. در کنار ِ همتایان خودمان است
که خودخواه تر می شویم. اغلب سعی می کنیم دیگران را راضی کنیم، اما آن
چه باید بکنیم، شاد کردن است.
در این جهانم، و لحظه ی اکنون را می زیم. اگر کار ِ خوبی هست که می توانم
بکنم، یا شادی ای هست که می توانم به دیگران ببخشم، لطفا به من بگویید.
نگذارید آن را به تاخیر بیندازم یا از یاد ببرم، چرا که هرگز این لحظه را دوباره
نخواهم زیست.
عشق نمی تواند خشن یا ناسازگار باشد، نمی تواند رفتار نادرست داشته باشد.
شاید پرحیاترین آدم ِ جهان باشید، هیچ آماده ی رویارویی با دیگران نباشید_ اما
اگر اندکی عشق در قلب تان باشد، همواره درست عمل خواهید کرد.
در ملکوت جایی برای پیش داوران و ناسازگاران نیست. مردی که پیش
داوری دارد، ممکن است فردوس را برای خود و دیگران تحمل ناپذیر کند.
می بینیم که فقط سخن گفتن از پیش داوری با تامل بر آن ها کافی نیست. باید به
نهان گاهش برویم، باید عمیق ترین بخش های سرشت مان را دگرگون کنیم. تنها
این گونه است که احساس ِ خشم می میرد. و ارواح ِ ما نرم خوتر می شوند، نه
به خاطر آن که خشونت را کنار گذاشته اند، بلکه چون عشق را به درون ِ خود
راه داده اند.
خدا عشق است. عشقی که هنگام نفوذ به درون ِ ما، نرم می کند، ناب می کند،
تازه می کند، بازسازی می کند، درون ِ آدمی را باز می سازد.
نیروی اراده انسان را دگرگون نمی کند.
زمان انسان را دگرگون نمی کند.
عشق دگرگون می کند....
آنانی که بیش تر بر ما تاثیر می گذارند، همان کسان اند که به آن چه می
گوییم باور دارند. در فضای شک ِ متقابل، مردم از هم فاصله می گیرند.
اما در برابر ِ معصومیت، همه ی ما رشد می کنیم. ما در کنار ِ کسی که ما را
باور دارد، به شهامت و دوستی دست می یابیم.
کسی که ما را می فهمد، می تواند دگرگون مان کند.
خوب است بدانیم که این جا و آن جا، هنوز هستند کسانی که به شر بی میل اند،
چون هنوز اهمیت ِ کار ِ نیک شان را می دانند. اینان در برابر چشم های آدمیان
و پروردگار تعالی می یابند. از حسادت یا بی تفاوتی نمی ترسند. چون عشق
«میلی به شر ندارد» ، همواره سوی نیک را می بینند، بهترین بخش وجودشان
را به عمل در می آورند.
و باز، او که عشق می ورزد، برنده است...
کسی که عشق ورزیدن را می شناسد، راستی را به اندازه ی هم نوعش دوست
می دارد. با راستی شاد می شود_اما نه با حقیقتی که به او آموخته شده
است!...
او به راستی شاد می شود. با ذهنی پاک، فروتن، و به دور از پیش داوری و
ناسازگاری راستی را می جوید، و در پایان از آن چه می یابد، شاد می شود.
عشق زندگی است.
عشق هرگز خطا نمی کند، و زندگی، تا زمانی که عشق هست، به خطا
نمی رود.
...در بنیان ِ تمامی ِ مخلوقات، عشق همچون عطیه ی برتر حاضر است.
زیراهنگامی که هر چیز دیگری به پایان می رسد، عشق می ماند.
از کتاب: عطیه ی برتر
اثر: پائولو کوئلیو
باور میکنم که عاقبت ِ علاقه ، به خیر است!
باشد که انرژی عشق با طلوع آفتاب وجودش متجلی شود.
آمین
شاد باشیم و یگانه !