صبح رفتم فروشگاه به #قلبی کمک کردم
درسته کاری نبود که تصمیم داشته باشم انجام بدم
اما همینکه کمکش کنم حس خوبی داره..
عصر با مامان رفتیم باشگاه.. برگشتم رفتم نون
و خرما و شیر خریدم.. دوش گرفتم.. سفیده تخممرغ
مامانو آماده کردم.. آمپول بابا رو زدم...
خوبه.. چرخ زندگیم میچرخه! از سکون متنفرم..
این روزا #گوشه_نشینان_آلتونا رو دارم میخونم
و گاهی هم حسس بیاد #پاسخ_به_ایوب یونگ رو..
#برزخ دانته رو با #نسیمان میخونیم.. #خیام_صادق_هدایت
و شبا #مرگ_ایوان_ایلیچ و #دل_تاریکی رو هم شروع
کرده بودم.. #در_ستایش_نامادری هم قبلن نصفه
شده..
خوبه.. تایم مطالعهم پُره..
میخوام صبر کنم تا به آرامش و رضایت کاملتری
برسم.. صبر مثل همین زمستون امسالمون
که هنوووز اینجا برف نباریده..
آسمون اینجا منتظر همون لحظهس..
همون لحظهای که باید!!
یسری کارای دیگه هم هستن که باید بهشون
بپردازم.. باید وارد زندگیم کنمشون..
چقدررر کسلکننده بود خطی فکر کردن..
باید حواسم باشه خطی فک نکنم..
باید به مغزم استراحت بدم..
باید سبکبال و رها باشم.. باید بتونم اینو درک کنم
باید #خودمو راحت بزارم..