امروز رفتم یونی.. بالاخره بعده حدود یکسال و اندی از دفاع پایان نامه م باید عزممو جزم میکردم و این راهو
میرفتم! شنبه پیش که بعده اینهمه وقت رفتم اتاق دکتر، یه لحظه به جام نیاورد بعدش گفت اینجا چیکار
می کنی؟ P: :)
برگشتنی باز رفتم از خانوم دستفروش بادوم سوخته خریدم.. امروز دو تا بسته بزرگ خریدم.. داشتم به
موسیقی یه هنرمند کنار خیابون گوش میدادم..
چرا بادوم سوخته خریدم؟! چون دلم میخواست به خانومه کمکی کرده باشم؟
از نیکی به دیگران مطمئن نیستم!! مدام به این فکر میکنم دلیل خوبی کردن به دیگران چیه؟
آیا بخاطر اجر و صوابش اینکارو کردم؟!
مسلما فقط نمیتونه این باشه.. فکرم بشدت درگیره.. مدام پیش خودم درگیر هزارو یک فکر در مورد آدما هستم! پس
دلیلی نداره که بخوام بهشون کمک کنم!..
دلم میخواد همه چی زیبا و دوستداشتنی باشه.. در اینمورد کمبود دارم.. بشدت بهش نیاز دارم.. به زیبایی!
دلم میخواد خانومه پیش خودش فکر کنه که شانس آورده کسی راحت ازش خرید کرده!
بعدش دنیا رو قشنگ تر ببینه.. مهربون تر ببیندش..
دلم میخواد پر از حس فوق العاده ی خوش یمنی باشم!
دلم میخواد دنیا عقب بشینه و خودشو وفق بده! هنوز خوش یمنی و زیبایی وجود داره!
نمیشه بتنهایی دنیا رو قشنگ کرد.. به حس اون خانومه هم نیاز هست و به بینهایت حس قشنگ دیگه نیاز هست تا
بشه دنیا رو زیبا دید و احساس کرد
رفتم تو پارک سبزه میدون.. یه عالمه کبوتر با همدیگه یهو پریدن رفتن آسمون.. خوبه که خورشید زرد و آسمون
آبی بود.. کبوترا بودن که یادم انداختن دنبال زیبایی هستم..
کبوترا کمک کردن تا بفهمم هر چی دروغ باشه؛ زیبایی که دروغ نیست!!
انگار بین اینهمه فلسفه ای که تو دنیا وجود داره تونستم بفهمم که درحال حاضر با کدومش بیشتر احساس آرامش می کنم
عاشق نیچه ی بزرگ و شوپنهاور جنتلمن هستم اما فلسفه من، اپیکوریسمه!
تصور می کنم باید دنبال زیبایی بود تا به آرامش رسید..