انرژی عشق و تجلی انسانیت

بیایید از یاد نبریم: عشق لطافت است. یک روح سخت ، اجازه نمی دهد دست خداوند آنرا مطابق میل خود شکل بخشد.

انرژی عشق و تجلی انسانیت

بیایید از یاد نبریم: عشق لطافت است. یک روح سخت ، اجازه نمی دهد دست خداوند آنرا مطابق میل خود شکل بخشد.

کوفته قلقلی!


امروز رفتیم کافه تولد گرفتیم واس فائزه..

چققققدر هم بیادماندنی شد!!

بگذریم..

 ۲وربع نصفه شبه.. همه خوابن

داشتم فک می‌کردم حتی اگه خونه‌ و

ماشین مستقل داشتم  بازم الان

حسش نبود برم بیرون

واسه همین داشتم تصور می‌کردم 

که الان دارم تو خیابون معلم

رانندگی می‌کنم!!

حسش اوکی بود!!

گمونم یکم به سرم زده..

حق هم دارم خب..

کاشکی می‌تونستم سوار اون 

کشتی بی‌بازگشت بشم و 

به سرزمین زیبای الف‌ها برم..

البته که بجای اون کشتی

سفر بی‌بازگشت به اون دنیارو

ترجیح میدم..

باورم نمیشه درگیر بازی مسخره‌ی

حیات و مماتم!!

آخه کی میشه که از شر این نفسا

راحت شم؟!!

حتی دیگه دنبال #آرامش هم نیستم

فقط #خلا و #نیستی جوابه..

حس می‌کنم تو کتاب #شاهدخت_سرزمین_ابدیت

گیر افتادم

خسته و کوفته و ذله‌ام..



بیسکومیلک با کروسان موز نوتلا


اینجا #کافه_سینما برق قطعه.. جاداره بگم تف

تو روح هرچی حکومت بدردنخوره..


اما این قطعی برق باعث شده همه‌چی

حالت #سوررئال بخودش بگیره!

انگار تو خوابم..

حس می‌کنم باید جایی برم!

یواش یواش داره غروب میشه

همون آفتاب نیمه‌جون هم دیگه رفته

اینجا روی میز ۸نفره‌ی کنار پنجره نشستم

سیگار هم حال نمیده دیگه

بااینکه هوا اون بیرون حسابی سرده


امروز رفتم اون یدونه ناخنمو که شکسته

بود ترمیمش کردم.. چقدر همه‌چی #پوچ 

و بیخوده!

بعدش رفتم کافه ۲۱پلاس #بیسکومیلک

با کروسان موزنوتلا خوردم..

رفتم #شهرکتاب و کتاب #ملوی #بکت 

رو خریدم

بعدش سرراه رفتم کافه #دیمیتر

چایی خوردم

برگشتم خونه.. برفی خودشو لوس کرد

یکم نازیش دادم.. با دستای کوچولوش 

دوبار زدم! برفیه موچول..

باز رفتم کافه گالری.. تا ۴ اونجا بودم..

چایی خوردم و یکم #طراحی کردم..

باید از اول شروع کنم به خط خطی..

دستم کند شده..

الان اینجام.. کافه سینما..

حوصله‌ی فضای تکراریه #خونه رو ندارم

کاشکی می‌تونستم مث بقیه توی

دفتر خاطرات روزانه‌م بنویسم

اما اینجا راحتترم!

آرامش ندارم.‌. نمی‌خوام یجا بند شم..

مدام به این فک میکنم منبع آرامشم کجاس

همه‌ی مسائل گذشته و بی‌اهمیت

میان تو ذهنم..

نه فقط حسرت #آرامش دارم

حتی حسرت یه صحنه‌هایی از

کتابا هم میخورم!

قبلن تصور می‌کردم با پیدا کردن

#نیمه_دیگه حتمن به آرامش

میرسم، درسته هنوز پیداش نشده

اما فک نکنم حضورش چیزیو تغییر بده!

آیا داشتن #شوق_زندگی مهمه؟!

واقعن خودم خواستم بیام اینجا؟

با همین چهره؟

که چیکار کنم؟

خیله خب دررواقع نگران اینم که

خودمو درگیر آدم اشتباهی کنم..

خودم می‌دونم چقدر بچه مثبتم

نمی‌خوام ادای تخسارو درآرم

میترسم یروزی متوجه بشم اشتباه کردم

اگه تخس باشمو هنوز تشخیص نداده

باشم چی؟

چطور میشه هم انتخابت #آزادی و #رهایی 

باشه و هم بچه مثبت و سربراه باشی؟!


اینجا یه موسیقی فرانسوی درحال 

پلی شدنه و نور شمع فضا رو 

پر از سایه روشن کرده..

چاییش اعلی بود.. از اونایی که طعمش

روی زبون باقی می‌مونه.. یکم تند اما خوش‌عطر..


لحظه‌ی درستیه برای مردن..

لحظه‌ی بجایی برای #انتخاب :

پیوستن به #هیچ !!


هاری هالر

گاهی نمیشه به دیگران حرفای دلتو بگی
اما مدتیه نمیتونم به حرفایی که چسبیدن
کنج دلم برسم! دلم میخواد بهشون فکر
کنم.. تکلیفمو باهاشون مشخص کنم
و بعد بزارمشون کنار.. مگه میشه آدم نتونه
با خودش حرف بزنه؟!!
-------------------
با نسیم داشتیم پیاده‌روی می‌کردیم
از شهرداری پیچیدیم سمت کوچه‌ی
خاتم‌الانبیا.. یه بی‌خانمان واسه سگش
غذا بار گذاشته بود!! واسه سگش..
برگشتیم رفتیم از گاری کبابی کباب 
سفارش دادیم واسش با آب معدنی
دادیم به پسره‌ی سوپرمارکتی برد واسش..

با نسیم داشتیم میرفتیم فروشگاه
سرظهر بود.. پیاده‌راه شهرداری..
بابابزرگ بساطی داشت نون خالی 
میخورد.. رفتیم از رستوران کاروانسرای
قدیمی واسش زرشک‌پلو با آب معدنی
گرفتیم بردیم دادیم بهش گفتیم نذریه..

با نسیم سر خیابون نواب بودیم
یه پیرمرده بیخانمان داشت یسری
نون خشکه و چیزمیز میخورد
یه همبرگر تنوری واسش گرفتیم
با آب معدنی.. خودش رفت یه نوشابه
خرید..

با نسیم رفتیم مرادی آش بگیریم
یه آقاهه نشسته بود کنار پیاده‌رو
پرسیدیم آش میخوای گفتش اگه
میخواین کمک کنین لطفن یه روغن
یا تخم‌مرغ یا مایع ظرفشویی همچین چیزی
 بگیرین.. رفتیم از مغازه کنار یه روغن
با تخم‌مرغ خریدیم 
بعدشم یه آش واسش گرفتیم..

--------------------------
با نسیم #زندگی کردیم!
وقتی به #زندگی فک می‌کنم فقط 
همین لحظه‌ها ارزششو داشت که اون
لحظه وجود داشته باشم!

دلم میخواد بدونم عاقبت #هاری_هالر
چیشد؟
با #گرگ_درونش روبرو شد؟
به #آرامش رسید؟

داشتم فک می‌کردم خیلی از #حسامو
ازدست دادم..
خیلی از #حسای_مخرب مو از دست دادم!!
آیا زندگی عمدن و آگاهانه منو به این
مسیر کشوند؟ به مسیر پرفراز و فرودی
که حسای مخربمو از بین ببره؟
نمیدونم این عدم تعلق خاطرم به زندگی
خوبه یا نداشتن #شوق_زندگی بده؟
آیا گرگ درونم مرده یا خودشو به اون
راه زده؟
آیا حسای مخرب نشانه وجود گرگ درونن؟
آیا اون افکار چسبنده‌ای که به مغزم فشار
میارن اما بروز نمی‌کنن همون زوزه‌های
گرگ درون نیستن؟!
نه اون هنوز نمرده!
چنگالشو دور گردنم حس می‌کنم!
به #مرده_ها غبطه می‌خورم
-----------------------------
پ‌.ن: هنوز به نتیجه نرسیدم
پ.ن:کاشکی زندگی میزاشت برم
پ.ن: هوس نون داغ کارتون #پرین رو کردم که از روش بخار پامیشد
پ.ن: دلم انشا نوشتن میخواد
پ.ن: دلم کارتون #ممول_دخترمهربون میخواد
پ.ن: دلم گرمای زندگی میخواد
پ.ن:دلم آرامش زندگی در طبیعتو میخواد