خوب بالاخره وقتش رسید، باید اعتراف کرد!
به انتها رسیده ام
به نهایتِ نهایتِ نهایتِ "زندگی" که فقط میتونه مثل اسمش "انتزاعی" باشه!
"واژه" باشه اما نه قدرتمند!
از بین انواع رنگ ها، "بی رنگ" باشه!
بی اعتنا به اقسام صداها، "سکوت" باشه!
دهن کجی کنه به نور و "ظلمت" باشه!
میلیون میلیون باشن و "تنها"شون باشه!
در تحقیر زیبایی، تلاش کنه تا "زشتی" باشه!
نفس های تند رو پشت سر بزاره تا "خفگی" باشه!
از بین این همه باکتری، "استافیلوکوکوس اورئوس مقاوم به متی سیلین" باشه!
بین بد و بدتر، "بدترین" باشه!
بین هستی و نیستی، "نابودی" باشه!
ملس باشه؟
متعادل باشه؟
تکراری؟
عادی؟
و سراسر "عادت"؟
به انتهای اعتراف رسیده ام
به انتهای "تلاش" و "یک احساس عمیق و بسی طولانی"
به انتهای "باور"، "ایمان"، "عقیده"
غرق در مهی که هر دم وسیع تر
هر دم غلیظ تر
هر دم بی حیاتر
روح آتشین مرا در خاکستری آغوشش، سرد می کند!