در تلاش برای بقا؛
شعر میگم..
روزگار رو شناختم
روزگار شعر میگفت
همه نُقلِ شعر می جویدن
چشامو باز کردمو دیدم
شاعری حرفهامو با خودش برد!
پرده های مغزم غبارآلود
حفره های قلبم پرازدحام
با کلمات درهم، سرگردانم
شاعری حرفهامو با خودش برد!
مشتی کلمه می پاشم
حرفی درکار نیست
آواهایی نامفهوم و سایه دار
در این شلوغی
وجودم تنهاست
از سایه ها عبور می کنم
از سایه ها عبور می کنم
اما
شاعری حرفهامو با خودش برد!
برای رسیدن به انتها
قلم برمیدارم
چاره ای جز عبور نیست
حتما میتونم بگذرم
اما
شاعری حرفهامو با خودش برد!
حرفها می خوننم
حرفها می نویسنم
حرفها بیانم می کنند
حرفها مرا بس
بگذار همه بگن
شاعری حرفهامو با خودش برد!
تکرار را تکرار میکنم؛
هوای دلم ابریه
تکرار را تکرار میکنم؛
انگار همه جا صورتیه!
در انزجار از خاکستریه تکرار
به رنگ پناه میبرم!
تکرار را تکرار میکنم؛
هوای دلم ابریه
چشام فقط برق میزنن
باریدن کفایت نمیکنه!
تکرار را تکرار میکنم؛
هوای دلم ابریه
برای فکر کردن مجبورم فکر نکنم!
اونی که دنبال یه قصه ی خوبه
صبرش اندازه ی صبر ایوبه
تکرار را تکرار میکنم؛
هوای دلم ابریه
یکی داره تو دلم اذون میخونه
حیف که قصه نیست
همه چی واقعیه
سهم من از خودت
عادلانه نیست!
عادلانه نیست..
-------------------------------------------------------------------
پی نوشت 1:
یه دوست وبلاگی داشتم که پایان نوشته هاش و یا کامنتهاش همیشه می نوشت: خدا خوبه. حس قشنگی منتقل میکرد
پی نوشت 2:
همه فلسفه خون شدن! مد شده. تصمیممو گرفتم که هیچ فلسفه ای رو نخونم، با فلسفه ی خودم هنوز کنار نیومدم. اصلا باری از رو دوشم برداشته شده!
پی نوشت 3:
جایی نمونده که آدما آلودش نکرده باشن، امیدوارم هیشکی نوشته هامو نخونه!