امروز رفتیم کافه تولد گرفتیم واس فائزه..
چققققدر هم بیادماندنی شد!!
بگذریم..
۲وربع نصفه شبه.. همه خوابن
داشتم فک میکردم حتی اگه خونه و
ماشین مستقل داشتم بازم الان
حسش نبود برم بیرون
واسه همین داشتم تصور میکردم
که الان دارم تو خیابون معلم
رانندگی میکنم!!
حسش اوکی بود!!
گمونم یکم به سرم زده..
حق هم دارم خب..
کاشکی میتونستم سوار اون
کشتی بیبازگشت بشم و
به سرزمین زیبای الفها برم..
البته که بجای اون کشتی
سفر بیبازگشت به اون دنیارو
ترجیح میدم..
باورم نمیشه درگیر بازی مسخرهی
حیات و مماتم!!
آخه کی میشه که از شر این نفسا
راحت شم؟!!
حتی دیگه دنبال #آرامش هم نیستم
فقط #خلا و #نیستی جوابه..
حس میکنم تو کتاب #شاهدخت_سرزمین_ابدیت
گیر افتادم
خسته و کوفته و ذلهام..