۱۴ آذر ۰۲ سهشنبه
باااور کردنی نیس میدونم!! اما هنوووز درگیر "هیچ"ام! ...
خب بزار ببینم.. از کتابفروشی اومدم بیرون
دیگه هم برنمیگردم.. پروندهی اینم بسته شد
حسش مث این میمونه که با تیپا خودمو پرت کردم بیرون!!
بعد از کتابفروشی خیلی عمیق و دقیق و جدی فکر کردم
به اینکه هدف زندگیم چی میتونه باشه؟!!
صرفا خوش گذروندن و تفریح کردن!!
باورم نمیشد به همچین نتیجه ی ظاهرا بیربط و
چیپ و بیمسئولیتانهای رسیده باشم!!!
اما این چیزی نیس که بشه توضیحش داد...
درسته طرفدار #اپیکوریسم هستم اما نه اینکه
مثل سواستفادهکنندههاش رفتار کنم!!
حالا اینکه من چطوری باید با این نتیجه کنار بیام
خودش جای تامل داره!!
عجیب نیس که هنوز هم درکی از #تحقیر ندارم؟!!
آدما با خوردن میوهی درخت ممنوعه، خودشونو
تحقیر کردن و #حقارت جزئی از سرشتشون شد!!
این سنگینی که تو سینهم حسش میکنم رو
باید بتونم بیانش کنم! کلماتش گنگن ولی!
پیدا نمیشن..
دلم میخواست میتونستم مث قبل گریه کنم
خب که چی بشه؟؟ اون چرخهی منحوس حیات؛
به ممات ختم میشه؟؟
مغزم درحال انفجاره اما کلماتی پیدا نمیکنم
تا باری ازش بردارم
مثلا منطقی نیس که انقده تنهام
یا منتظرم
یا دلتنگم
یا متوقعم!!
گمون نکنم تحقیر #زندگی ؛ منطقی باشه!!
باید فقط شعر بگم تا آروم شم..