چندروز پیش کاملا اتفاقی یه آشنای خیلی قدیمی رو دیدم
یجورایی به فکر رفتم.. چون خیلی وقت گذشته..
آیا من از زندگیم ناراضیم؟
داشتم فک میکردم اگه هررر تصمیم دیگهای بجز
تصمیمای تاالانم میگرفتم؛ دیگه این آدم نبودم..
از اینش خوشم نیومد!
من میخوام دقیقا همین آدمی که الان هستم، باشم..
به شخصیتم.. روابطم.. دوستام.. کتابام..
کاشت ناخونم.. قدم زدن زیر بارون..
پیادهروی.. موزیکای مورد علاقم.. شعرام..
هیکلم.. اخلاق مودیم.. بادکنک زرد.. رنگآمیزی..
آدامس موزی.. زنبورکا.. پیشولا.. نسیم خنک..
درختا.. و... که فک میکنم یادم میاد از
تصمیمام راضیم!
داشتم فک میکردم اگه نگران قضاوت بقیه
نبودیم چقدر آرامش داشتیم.. مساله اینه
که نمیشه "قضاوت" دیگرانو یه موضوع کلی
درنظر گرفت.. ممکنه فقط این قضاوت شدن
در یک زمینه باشه که بتونه زمینگیرت کنه..
مثلا من وحشت دارم از نظر آشناهای قدیمی..
وحشت دارم ازم بپرسن چیکار کردی یا چیکار
داری با زندگیت میکنی؟..
باتوجه به شخصیتم درواقع به هدفم نرسیدم
و این خیلی دردناکه..
دیروز سریال #fleabag رو دیدم
انتظار این حجم از #همذات_پنداری که باهاش
کردمو نداشتم!!
نه #کوه_پنجم پائولو کوئلیو..
نه #ایوب یوزف روت..
نه #پاسخ_به_ایوب یونگ..
نه حتی #دوزخ کمدی الهی..
هیچکدوم نتونستن مسالهی ایوب رو
واسم قابل فهم کنن..
مجبورم #ترس_و_لرز کیرکگور رو بخونم
حتی اگه بعضی قسمتاش قابل درک نباشه!
باید #ایوب رو بفهمم..
باید بدونم حق با نیچه بوده یا نه..
این پسره همسایه روبروییمون گفتش
سنت بهت میاد!! غافلگیر شدم
حالم گرفته شد..
دلم میخواست بهش میگفتم خیلی ک.کشی
حیف که خیلی مودب و باشخصیتم..
حس عجیبی دارم..
انگار #نیهیلیسم رو پشت سر گذاشتم!!
باید دید..
وقتی #شوق
جامهای از #سکوت میپوشد
شعلهی #حیات خاموش میشود
#زندگی پر میکشد
اعماق #زمان را طی میکند
و در #ابدیت رها میشود
این #مرگ نیست
#نیستی نیست
این #سکون
این #وهم
این #خلا
سایهی رنجوریست از #زیستن
بهنام #بقا
#بمیر !!
۱۴ آذر ۰۲ سهشنبه
باااور کردنی نیس میدونم!! اما هنوووز درگیر "هیچ"ام! ...
خب بزار ببینم.. از کتابفروشی اومدم بیرون
دیگه هم برنمیگردم.. پروندهی اینم بسته شد
حسش مث این میمونه که با تیپا خودمو پرت کردم بیرون!!
بعد از کتابفروشی خیلی عمیق و دقیق و جدی فکر کردم
به اینکه هدف زندگیم چی میتونه باشه؟!!
صرفا خوش گذروندن و تفریح کردن!!
باورم نمیشد به همچین نتیجه ی ظاهرا بیربط و
چیپ و بیمسئولیتانهای رسیده باشم!!!
اما این چیزی نیس که بشه توضیحش داد...
درسته طرفدار #اپیکوریسم هستم اما نه اینکه
مثل سواستفادهکنندههاش رفتار کنم!!
حالا اینکه من چطوری باید با این نتیجه کنار بیام
خودش جای تامل داره!!
عجیب نیس که هنوز هم درکی از #تحقیر ندارم؟!!
آدما با خوردن میوهی درخت ممنوعه، خودشونو
تحقیر کردن و #حقارت جزئی از سرشتشون شد!!
این سنگینی که تو سینهم حسش میکنم رو
باید بتونم بیانش کنم! کلماتش گنگن ولی!
پیدا نمیشن..
دلم میخواست میتونستم مث قبل گریه کنم
خب که چی بشه؟؟ اون چرخهی منحوس حیات؛
به ممات ختم میشه؟؟
مغزم درحال انفجاره اما کلماتی پیدا نمیکنم
تا باری ازش بردارم
مثلا منطقی نیس که انقده تنهام
یا منتظرم
یا دلتنگم
یا متوقعم!!
گمون نکنم تحقیر #زندگی ؛ منطقی باشه!!
باید فقط شعر بگم تا آروم شم..