_«چرا افرادی هستند که به راحتی از مشکلات بسیار بزرگ بیرون می آیند، در حالی که دیگران
از مشکلات بسیار کوچک رنج می برند و در یک لیوان کوچک آب غرق می شوند؟ »
رامش ، قصه ی زیر را تعریف کرد :
_«یکی بود یکی نبود، مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مرد،
همه می گفتند به بهشت رفته است، آدم مهربانی مثل او، حتماً به بهشت می رفت. رفتن به بهشت چندان
برای این مرد مهم نبود، اما به هرحال به بهشت رفت.
« در آن زمان، بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب
انجام نشد، دختری که باید او را راه می داد، نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت، و وقتی نام او را
نیافت، او را به دوزخ فرستاد.
«در دوزخ، هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد، هر کس به آن جا برسد،
می تواند وارد شود. مرد وارد شد و آن جا ماند.
«چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه ی بهشت رفت و ...گفت : " آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و
آمده و کارو زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده ، نشسته و به حرف های دیگران گوش میدهد،
در چشم هایشان نگاه می کند، به درد و دل شان می رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می
کنند، هم را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارها نیست ! لطفاً این مرد را پس
بگیرید !" »
وقتی رامش قصه اش را تمام کرد، با مهربانی به من نگریست و گفت :
_« با چنان عشقی زندگی کن که حتا اگر بنا به تصادف ، در دوزخ افتادی ، خود شیطان تو را به
بهشت بازگرداند.»
hello.it is very good
please link my blog whit name network or internet
سلام عزیز
خوبی؟
خیلی قشنگ بود.
امیدوارم بتونم با همچین عشقی زندگی کنم.
راستی منم با یک سوال سخت دیگه آپم.
موفق باشی
فعلا...
سلام.تمام مطالبت یه قشنگی خاصی داره.امیدوارم موفق باشی.اگه به سایتم بیای خوشحالم میکنی.منتظرتون می مونم
بعد از مدتها بازم سلام. ان شا الله که خوب هستین؟ خیلی وقته ازتون خبری نیست. مثل همیشه بازم به یاد ما باشید.شاد باشین و سر فراز. بای تا بعد.