از وقتی بچه بودم میخواستم بفهمم!!
بزرگ که شدم هم حس کردم کافی نیست
درحال خوندن کتاب تهوع سارترم
حالا فهمیدم:
همه چیز مهوع است.. حتی شما دوست عزیز!
حالا دیگه به آخرش رسیدم
دیگه کورسوی امیدی هم نیست
می ترسم خودمو بکشم یهو دیدی جدی جدی از شانس افتضاحم جهنم واقعی از آب دراومد
دیگه نمیخوام تو این جهنم هم بمونم
پارادوکس داره له می کنه.. داره له می کنه..
هیچ کورسویی وجود نداره
فقط اون خوشی های کوچولوی میلیون ها سال قبل داره خفه می کنه
کاشکی اونا هم نبودن
کاشکی اون حسا رو درک نکرده بودم
کاشکی نمی دونستم زندگی میتونست یجور دیگه باشه
کاشکی میتونستم اتانازی رو انتخاب کنم
کاشکی انتخاب رو هم نمیشناختم