خوب شد خدا عود رو خلق کرد.. بهتر از سیگاره حداقل..
خب امروز 25 بهمنه و دیگه چیزی تا تولدم نمونده
حدود دو هفته س که آزمایشگاه سپهرم..
دیگه نمیخواستم کار جدیدی رو شروع کنم اما نتونستم
همه چیز همچنان مثل قبله:
زیبا و جذاب و موفقم.. کللی کتاب خوب دارم..
درواقع چیزی کم و کسر ندارم!!
دارم وارد 35 سالگی میشم و خودم هم نمیتونم باورش کنم
منو چه به بالای 22 سال؟!!
همچنان دنبال آرامشم و درک نمیکنم چرا باید بخوام تو این دنیا ادامه بدم؟!!!
از آدما خوشم نمیاد اما چرا بازم دلم واسشون میسوزه؟!!
بقول شاعر چرا دنیا پره از حادثه های وارونه؟!!
#اسکار_وایلد میگه: آدمی هر چیزی را که دوست دارد، می کشد..
تجربه ثابت کرده: هر چیزی که آدم دوسش داره هم آدمو می کشه!!
این اواخر خیلی رفتم کافه و رستوران
دیگه حالم بهم میخوره
سینما هم که فیلماش آشغالن
حتی کبابیارو هم امتحان کردیم
سیگار هم مزخرفه
همه چی بطرز حال بهم زنی تکراریه
یین و یانگ، خیر و شر، دیو و فرشته ...
یه چیزی باید باشه که بال آدم بشه..
امکان نداره که نباشه
پس امید که میگن چیه؟!
راحتترین چیزی که میشه باهاش پرواز کرد و جدا شد و رفت چیه؟
مساله بعدی مقصده!
کجا باید رفت.. به کجا باید رسید؟!
--------------------------------------------------
پ.ن: داشتم فک میکردم حق با #نیچه س: خدا مرده!
خب بزار ببینم چی ها رخ داده!!..
تا پایان مهر تو طاعتی بودم.. الانم دو هفته س که آزمایشگاه سینام
داشتم فک میکردم چرا قبلا که الزهرا و 17 شهریور میرفتم اونقدر حس خوبی به کارم داشتم؟!
الان دارم لحظه هارو میشمرم که دیگه نرم!!
هم پشیمونم که رفتم اینجا و هم واقعا نیستم!!!
این روزا حقیقتا یه مرگیم هست
ینی همممممه ی آدما تو دوراهی انتخاب قرار میگیرن؟!
برم یا نرم؟ انجام بدم یا ندم؟ بگم یا نگم؟..
I miss the air; I miss my friends
I miss it when life was a party to be thrown
but that was a million years ago...
انگار ساااالها خوابیدم و یهو بیدار شدم
همه چی همینقدر دوره..
همه چیز خییییلی دووووووووور بنظر میاد..
دوووووووور...
نمیشه تکون خورد انگار..
کاشکی همه ی اینها فقط یه کابوس بود و یهو بیدار میشدم میدیدم
منم یه پاریس هیلتونم!!
دنبال یه سری تغییراتم
حتی اگه مثلا تغییر سلیقه موسیقیاییم باشه
یا مثلا شاید حق با امیر باشه و اوکی باشه که با سیگار خودمو آروم کنم!!
چون اینطور که میگن دنیا دو روزه!!
دلم تغییرات بزرگ میخواد
دلم میخواد بیدار شم و ببینم منم یه پاریس هیلتونم..
خب بزار ببینم الان کجام؟!!..
فردا 28 ام صفره و تعطیلم.. فقط مونده 4 و 5 شنبه و بعدش میتونم دیگه نرم سرکار!!
دلم میخواد این آخرین تلاشم تو زندگی بوده باشه!!
دلم میخواد بتونم که دیگه پانشم!!
طبق معمول سراسر زندگیم الانم باز دلم گرفته و حسرت چیزیو میخورم که نمیدونم چیه
دیگه واقعا هم اهمیت نمیدم
فقط کاشکی میشد یه لحظه "نیستی" رو به زبون آورد و "نیست" شد
یه کلکی این وسط سوار شده که آدمیزاد نمیدونه از کجا خورده!
خدا به آدم حق "انتخاب" داده؟!!
این حق فقط در این حده که یه سیب و یه موز بزاری جلو میمون و بگی "انتخاب" کن..
از طرفی دیگه دلم نمیخواد پای خدارو بکشم وسط
متاسفانه هنوز هم بهش معتقدم..
متاسفانه هنوز هم میتونم احساسش کنم..
متاسفانه خیلی خیلی خسته م..