داره بارون میباره.. انگار نه انگار صبح آفتابی تنه به تنه بهار میزد
نه که فقط باز شب شده و یا باز بارونه و دلم گرفته باشه
امروز دلم گریه میخواس و الان هم بشدت سیگار...
به دل میگم کاریش نباشه..
دوباره باز غمت بیاد تا منو مبتلا کنه..
حسی که دارم واسه خودم خنده داره!
اینکه چقدر تنهام!
این تکرار همه چی کلافه کننده س
دلم از ملال گرفته
یه حرفایی تو دلم هست که حتی نمیخوام اینجا بنویسمشون
اما..
خوشبحال اونایی که یکی هست دوسشون داشته باشه
صادقانه
وجودشون عزیز باشه
نمیدونم درک اهمیت این مساله ارزش رنج کشیدن رو داره یا نه؟!
آخ اگه آدما میدونستن که چقدر میتونه مهم باشه..
---------------------------------------------------------------------
دیالوگ مورد علاقم:
همه در ناامیدی مرا دوست خواهند داشت!
ارباب حلقه ها و بانو گالادریل
اما خب.. در ناامیدی چیزی نیست که قانع کننده باشه!
اما از هیچی بهتر نیس؟!
فک کنم بزرگترین امتحان بشری "هیچی" باشه!
"هیچی" کشنده س...
-------------------------------------------------------------------------
بقول شاعر: سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست..
دلم تنگ شده
واسه کسی که بودم
واسه کسی که میتونستم باشم
خب خب
واقعا نمیدونم اینی که هستم چیزی بود که میخواستم باشم؟
فک کنم همینه
اما
اون وقتا یه چیزی وجود داشت که الان ندارمش
و حسابی کمبودشو احساس میکنم
اون وقتا گاهی تو چشا و گاهی تو دلای بعضیا صداقت بود
اون وقتا همگی "راحت" بودیم
راحت گرفتیم
شایدم راحت پیش میومد!
اما حالا
دلم واسه اون "راحتی" تنگ شده
اره دردم همینه...
------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن1: دلم میخواد چنتا کلمه تف کنم بیرون.. خفم میکنن لعنتیا
پ.ن2: در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است.. دلم تنگ شده لعنتی
پ.ن3: یه روز خیلی دور یه خوابی دیده بودم.. شب بود.. خواب دیدم.. تعبیر شد.. لعنت به تعبیر و تدبیر!
دیدم به خواب خوش که بدستم پیاله بود..تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
پ.ن4: آیا دردی از من دوا خواهد شد؟!
پ.ن5: قبلن هم گفته بودم "شناختنت برای انسان ارزششو نداشت" نگفته بودم خدا؟!
پ.ن6: در انتظار "بازگشت" بسویی که "بازگشت" همه به آنسوست..
بینهایت "من" بطور موازی درحال زندگی در وجودم هستند و این بار عظیمی هست!
بیخود نیست که آدم دنبال آرامشه
میتونم از زبون یکیشون بگم:
روح پیر و چروکیده م خسته و دلشکسته س!
میتونم از زبون یکیشون دل به عالم و آدم بدم و بیچارگیشونو حتی بهتر از خودشون درک کنم!
یکی از "من"ها هنوزم سرخوشه و یکیشون خودکشی کرده!
هم سیگاریشو دوس دارم و هم اونی که طرفدار هلثی لایفه!
بستگی داره تو مود کدومش باشی!
یکیشون نشسته یه گوشه مدام گریه میکنه.. نمیدونم چطور باهاش ارتباط برقرار کنم
قبلا تصورم این بود که آدما مث "ماتریوشکا" هستن.. اما حالا فک میکنم هر آدمی از بینهایت "من"
تشکیل شده که بطور موازی و در کنار هم وجود دارند و هر کدوم شخصیت جداگانه ای دارند!
یکی از "من" ها غصه داره، یکیشون افسرده س، یکیشون آرومه، دو تا شون هنوز بچه ن، شش تاشون
گیجن، چهارتاشون بدبینن و...
آیا ممکنه که همه شونو به تعادل رسوند و همزمان اون تعادل رو حفظ کرد؟
آیا انسان "متعادل ایده آل" وجود داره؟
آیا بینهایت "من" ، نمادی از "وجود بینهایت و ازلی" است؟!
بینهایت "من" ، بازتاب و یا پژواک چیست؟
------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت: امروز 08.08.98 بود یعنی از 07.07.77 نوزده سال گذشته!
داشتم فکر میکردم که حدود یکسال دیگه بیست سال از اون موقع گذشته!
از اونجایی که مث یه خواب گذشت و نمیتونم مساله "گذشت زمان" رو درک کنم
سعی کردم یه توجیح منطقی براش پیدا کنم:
"زمان" یک امر نسبیه و در واقع کمیتی هستش که بوجود آوردیمش تا بتونیم به زندگیمون نظم بدیم!
پس به دوستداشتنی ترین نتیجه ممکن میرسم که اینه:
زمان و مکان بی معنیه و وجود حقیقی ندارند..
پ.ن : امروز 19.01.99 تازه متوجه شدم که از 07.07.97 تا 08.08.98 21سال گذشته!!....
چسبیدم به شاد کردن کودک درونم!
هفته پیش واسه خودم یه پستونک خریدم P:
موقع برگشتن به خونه تو ماشین امتحانش کردم
جالب بود!
البته واسه یه مشت فضولی که سرشون تو ماشین مردمه هم دیدن این صحنه خالی از لطف نبوده
مگر اینکه تصور کرده باشن تو راه تیمارستانیم! P:
امروز رفته بودیم از عابر بانک پول بگیریم یهو دلم خواست بپرم جلوی اون پسره که داشت پول میگرفت بگم دااالی!
البته اینکارو نکردم اما گمونم دیگه دارم از دست میرم P:
امروز رفته بودیم سینما فیلم بمب پیمان معادی رو ببینیم
خیلی بااحساس بود؛ تلخ و شیرین
بعده در دنیای تو ساعت چند است دیگه فیلم حسابی تو سینما ندیده بودم
این روزا خیلی عصبیم..
وقتی بخوای حتی پیش خودت هم بهش فکر نکنی همینه دیگه!
عصبی میشی
نمی خوام بهش فکر کنم
حتی پیش خودم
نمی تونم درک کنم
نمی خوام مدام بخودم بگم آخه چطور ممکنه؟ محاله محال
نمی خوام بیشتر از اینی که هستم سردرگم شم
نمی خوام بیشتر از اینی که حس میکنم از آدما بدم بیاد!
نمی خوام تلخی رو باور کنم
کاشکی بدون اینکه لازم باشه کاری براش انجام بدم احوالم خوش بشه!
کاشکی بازم بتونم باور کنم!
وای خدایا یه کاشکی گنده گیر کرده تو وجودم که با هیچ کلمه ای، با هیچ جمله، نوا، آوا، صوت، و هیچ کلکی نمی تونم بدمش بیرون!
همینه دلیل عصبانیتم
کاشکی بغض میشد و میشکست
کاشکی اشک میشد و جاری
کاشکی شعر میشد و سروده
کاشکی حرف میشد و بزبون میومد
اما زجر شده و داره میشکنه
درد شده و داره میکُشه
کجایی؟!
تو کجایی رهایی؟!