انرژی عشق و تجلی انسانیت

بیایید از یاد نبریم: عشق لطافت است. یک روح سخت ، اجازه نمی دهد دست خداوند آنرا مطابق میل خود شکل بخشد.

انرژی عشق و تجلی انسانیت

بیایید از یاد نبریم: عشق لطافت است. یک روح سخت ، اجازه نمی دهد دست خداوند آنرا مطابق میل خود شکل بخشد.

وقایع چرک تکراری!

اسیر این وقایع چرک تکراری شدم!

کللللی انرژی میخواد تا به یه چیزایی فک نکنم یا یه چیزایی رو واسه ابد فراموش کنم

گذشته از اون حجم عظیم انرژی، با این دلتنگی های زهر چیکار کنم؟میدونم تنها نیستم و همه از این حسا دارن

اما مال من عظیم و طولانی بوده!

حسی که ته قلبم وجود داره اینه که دور و دیره!

حال حاضر فقط "خرد لایتناهی نه زمان می شناسد و نه مکان" میتونه کمک کننده باشه!

تقابل افکار کشنده ست؛ از طرفی آرزوهای چرک و حقیرشون و طرف دیگه آرامش و احساس مل ملیه خودم!

از طرفی این "انسانیت" هست که مظلوم واقع شده و طرف دیگه هم جنبه های محدود خودم!

گاهی نمی تونم "خودمو" تصور کنم! این منم یا کودک درونم؟! 

تصمیمه بالغه یا بچه؟

سخت بگیرم یا رها کنم؟

#هرمان شورش کرده #هرمینه تنهاست!

کاش میدونستم #هاری_هالر چطور آخرش به #آرامش رسید، نمی تونم درک کنم

انگار باز باید برم سراغ هرمان هسه؛

سیذارتای درونم درجستجوی آرامشه

گرگ درونم قاطی کرده حیوونی..


--------------------------------------------------------

پ.ن: یکی از قشنگترین آرزوهام اینه که روی دیوار بزرگ چین قدم بزنم کلوچه فومن بخورم..


زندگی یعنی من، همه چیز، همیشگی و پوچی!


خوب بالاخره وقتش رسید، باید اعتراف کرد!

به انتها رسیده ام 

به نهایتِ نهایتِ نهایتِ "زندگی" که فقط میتونه مثل اسمش "انتزاعی" باشه! 

"واژه" باشه اما نه قدرتمند!

از بین انواع رنگ ها، "بی رنگ" باشه!

بی اعتنا به اقسام صداها، "سکوت" باشه!

دهن کجی کنه به نور و "ظلمت" باشه!

میلیون میلیون باشن و "تنها"شون باشه!

در تحقیر زیبایی، تلاش کنه تا "زشتی" باشه!

نفس های تند رو پشت سر بزاره تا "خفگی" باشه!

از بین این همه باکتری، "استافیلوکوکوس اورئوس مقاوم به متی سیلین" باشه!

بین بد و بدتر، "بدترین" باشه!

بین هستی و نیستی، "نابودی" باشه!

ملس باشه؟

متعادل باشه؟

تکراری؟

عادی؟

و سراسر "عادت"؟

به انتهای اعتراف رسیده ام

به انتهای "تلاش" و "یک احساس عمیق و بسی طولانی"

به انتهای "باور"، "ایمان"، "عقیده"

غرق در مهی که هر دم وسیع تر

هر دم غلیظ تر

هر دم بی حیاتر

روح آتشین مرا در خاکستری آغوشش، سرد می کند!


کاشکی و کاشکی!!


قدیما!

فک می کردم آدما یه جایی از زندگیشون "اشتباه" می کنن

بعدش "حسرت" می خورن

واقعا واقعا تازه فهمیدم که اینطور نیس!

حسرت خوردن ربطی به اشتباه کردن یا نکردن نداره که

نمیدونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه؟!


هر روز که میگذره

فشار دستهای اون خاطرات خیلی ناب رو بیشتر دور گلوم حس می کنم!

"غافل از معجزه ی تو شد وجودم

اسیر جادوت"


کدومش سخت تره؟

نگهداشتن خاطرات خوب یا بد؟

فک کنم بالاخره یه روز با بداش میشه کنار اومد!

خاطرات هر چی ناب تر، کشنده تر!


اسکار وایلد میگه:

خوشبختی چیزی نیست که آن را حس کنیم

فقط باید آن را به یاد آوریم!

خودم میگم: نه زمانی که همه ی توان احساسیت ته کشیده!


مشکوکم!

به "عشق" هم مشکوکم

با این حال

آیا از این برهوت "وهم" راه نجاتی هست؟!


زندگیم دیگه تنوری نیس

پاک بیات شده

از تنور خاموش

نمیشه توقع شنیدن بوهای خوب داشت

این پایانی بود که آرزو شد!

پایانی نپذیرفتنی!

هنوز یه "کاشکی" ته دلم جا مونده!