نمیدونم که حقیقتا و جدا امروز تصمیم گرفتم یا نه؟
ترجیح میدم ندونم!
نمیخوام رها بشم!
دیگه ارزش شو داره؟
این قیمت چی میتونه باشه؟
انگار قرار نباشه خود حقیقیمو دیگه حس کنم!
دیگه لطافتی از این نوع درکار نیست؟!
منطقم از پاسخ مونده!
-----------------------------------------------------
- صدای خنده هات هنوز توی گوشمه..
-بخشش! لازم نیست اعدامش کنید!
-----------------------------------------------------
انگار که همه آدما ملودی مخصوص به خودشون رو دارن. آدم میتونه جذب ملودی های مشابه بشه
فک کنم همه اینطوریه که عاشق میشن.
-----------------------------------------------------
-تو این احوالات، دیگه خوندن "باباگوریو" چی بود؟!
-----------------------------------------------------
-نمیدونم دقیقا چیو ترجیح میدم
-----------------------------------------------------
از طرفی نمیخواستم مغرور باشم و از طرف دیگه میترسم روزگار غرورمو شکونده باشه!
حقیقت اینه که نمیخوام از غرورم دست بکشم
حقیقت اینه که واسه عزیزترین و لطیف ترین چیزایی که میشناختم گذاشتمش کنار
انگار لازم نیست بیخودی نگرانش باشم
مث میوه ممنوعه ای که گاهی میتونم مزه ش کنم
------------------------------------------------------
نمیدونم دقیقا باید بایت چی نگران یا ناراحت یا دلشکسته باشم؟!!
----------------------------------------------------
برم بیخیال همه چی بشم؟!
مگه چی میشه؟
مگه اگه نشه چی میشه؟
هرچی که هست قرار نیست بد باشه!
---------------------------------------------------
سئوال: دلم شکسته؟ یا قراره بشکنه؟!
پاسخ: نگرانم که شکسته باشه!
سئوال: منتظر چه روزایی هستی؟
پاسخ: عاااالی
پس خفه شو لطفا..
!!!!
وای که چقده پرتوقعم!
انقدرررر که واسه نفس کشیدن اکسیژن کم میارم!
یا سعی می کنم فکر نکنم و یا فکر می کنم که اینجا دارم چه غلطی می کنم؟!
همه چیز اینجا کوچیکه و حتی برخلاف مورد معمول، آسمونش هم آبی نیست!
نه ارتفاع داره!
و نه..
رویاهای رنگی بین ابراش جاری!
گذشته از کهیر دستم، دردم چیه؟!!
نمی شنوم
آوایی که بخواندم!
خسته از چشمهای خیره
و دهن های گشاده
و چنگ های قاپنده!
صادقانه بگم: چه تدبیری این حجم از توقع رو چاره می کنه؟
و اما سرانجام می رسه روزی که بزرگ بشم و رها؟!
وااای خدایا فقط اگه بتونم خودمو از آدم ها رها کنم..
اسیر این وقایع چرک تکراری شدم!
کللللی انرژی میخواد تا به یه چیزایی فک نکنم یا یه چیزایی رو واسه ابد فراموش کنم
گذشته از اون حجم عظیم انرژی، با این دلتنگی های زهر چیکار کنم؟میدونم تنها نیستم و همه از این حسا دارن
اما مال من عظیم و طولانی بوده!
حسی که ته قلبم وجود داره اینه که دور و دیره!
حال حاضر فقط "خرد لایتناهی نه زمان می شناسد و نه مکان" میتونه کمک کننده باشه!
تقابل افکار کشنده ست؛ از طرفی آرزوهای چرک و حقیرشون و طرف دیگه آرامش و احساس مل ملیه خودم!
از طرفی این "انسانیت" هست که مظلوم واقع شده و طرف دیگه هم جنبه های محدود خودم!
گاهی نمی تونم "خودمو" تصور کنم! این منم یا کودک درونم؟!
تصمیمه بالغه یا بچه؟
سخت بگیرم یا رها کنم؟
#هرمان شورش کرده #هرمینه تنهاست!
کاش میدونستم #هاری_هالر چطور آخرش به #آرامش رسید، نمی تونم درک کنم
انگار باز باید برم سراغ هرمان هسه؛
سیذارتای درونم درجستجوی آرامشه
گرگ درونم قاطی کرده حیوونی..
--------------------------------------------------------
پ.ن: یکی از قشنگترین آرزوهام اینه که روی دیوار بزرگ چین قدم بزنم کلوچه فومن بخورم..