_«چرا افرادی هستند که به راحتی از مشکلات بسیار بزرگ بیرون می آیند، در حالی که دیگران
از مشکلات بسیار کوچک رنج می برند و در یک لیوان کوچک آب غرق می شوند؟ »
رامش ، قصه ی زیر را تعریف کرد :
_«یکی بود یکی نبود، مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مرد،
همه می گفتند به بهشت رفته است، آدم مهربانی مثل او، حتماً به بهشت می رفت. رفتن به بهشت چندان
برای این مرد مهم نبود، اما به هرحال به بهشت رفت.
« در آن زمان، بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب
انجام نشد، دختری که باید او را راه می داد، نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت، و وقتی نام او را
نیافت، او را به دوزخ فرستاد.
«در دوزخ، هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد، هر کس به آن جا برسد،
می تواند وارد شود. مرد وارد شد و آن جا ماند.
«چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه ی بهشت رفت و ...گفت : " آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و
آمده و کارو زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده ، نشسته و به حرف های دیگران گوش میدهد،
در چشم هایشان نگاه می کند، به درد و دل شان می رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می
کنند، هم را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارها نیست ! لطفاً این مرد را پس
بگیرید !" »
وقتی رامش قصه اش را تمام کرد، با مهربانی به من نگریست و گفت :
_« با چنان عشقی زندگی کن که حتا اگر بنا به تصادف ، در دوزخ افتادی ، خود شیطان تو را به
بهشت بازگرداند.»
صلح مقابل جنگ نیست .
می توانیم حتی در میان سهمگین ترین نبردها، صلح را در قلب خود
حفظ کنیم، چرا که برای رویایمان می جنگیم. وقتی یارانمان امیدشان
را از دست می دهند، آرامش نبرد نیک، به ما کمک می کند
ادامه دهیم...
آرمانشهر ممکن است؛ بشریت نمی تواند از این هم پایین تر برود!...
خدایا ، وقتی به آوای جانوران گوش می سپرم و به ندای درختان و
زمزمه ی آب ها، آواز پرندگان، وزش باد یا غرش رعد، در همه ی
آن ها گواه یگانگی تو را می بینم؛ حس می کنم تو قادر متعالی، دانش
متعالی، خرد اعظمی، عدالت مطلقی .
خدایا، نیز تو را در دشواری هایی می یابم که اینک تحمل می کنم.
خدایا، بگذار رضای تو رضای من باشد و بگذار مایه ی شادی تو
باشم، و... . و بگذار تو را با آرامش و عزم به خاطر بسپرم، حتی
آنگاه که گفتنش برایم دشوار است که : دوستت دارم .
ذوالنون ، عارف مصری(م.861م.)
در فراسوی مرز های تنت تو را دوست می دارم.
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان ِ بلند و کمان ِ گشاده ی پُل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه ِ آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.
در آن دوردست ِ بعید
که رسالت ِ اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور ِ تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معـنا قالب ِ لفـظ را وامی گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان ِ سفر،
تا به هجوم ِ کرکس های پایا نش وا نهد....
در فراسوهای عشق
تورا دوست می دارم ،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرها یمان
با من وعده ی دیداری بده.
احمد شاملو