زندگی نه از خواسته ها ،که از اعمال انسان
ساخته می شود
وقایع اجتناب ناپذیر همیشه اتفاق می افتند . برای غلبه بر اجتناب ناپذیر ، به نظم و صبر نیاز
داری؛ و امید . وقتی امید وجود نداشته باشد ،آدم نمی تواند نیرویش را برای مبارزه با غیرممکن
هدر بدهد .
مسئله، امید به آینده نیست؛ مسئله، بازآفرینی گذشته است . بازسازی زندگی دشوار نیست ؛
کافیست آدم آگاهانه، با همان نیرویی ادامه بدهد که قبلا داشت و از این نیرو به نفع خود استفاده
کند .
هر کار که میتوانستیم بکنیم و نکردیم، بر باد می رود و هیچ اثری از آن نمی ماند . زندگی از
رفتارهای ما تشکیل شده و خداوند وادارمان می کند امور مشخصی را از سر بگذرانیم . دلیلش
مهم نیست، کاری هم از دست ما برنمی آید تا از این امور فرار کنیم. تنها راه ،فراموش کردن
گذشته ی تردید آمیز و خلق گذشته ی تازه ایست . اگر بایستیم و به وقایع اجتناب ناپذیر فکرکنیم،
به این نتیجه می رسیم که برای رسیدن به چیزی که می خواهیم، ناتوانیم .
درد هرگز ازبین نمی رود اما تلاش وعمل برای تحقق ساختن خواسته ها، تحملش را آسان تر
می کند . رنج نمیتواند آزاری به تن خسته برساند .
گاهی لازم است آدمی با خدا منازعه کند! فاجعه ، زمانی به زندگی هر انسان راه می یابد؛ این
فاجعه ممکن است نابودی یک شهر باشد ، یا مرگ فرزند، یا اتهام بی دلیل ، یا بیماری ایی که
آدم را برای همیشه فلج کند . در آن لحظه ،خدا ، انسان را به مبارزه می طلبد و او را وا میدارد تا
به این سوال پاسخ دهد :
"چرا محکم به این هستی کوتاه و سرشار از رنج چسبیده ای؟ معنای تلاش تو چیست؟ "
کسی که پاسخ این سوال را نمی داند، تسلیم می شود ؛ اما کسی که به دنبال معنایی برای
هستی باشد، احساس می کند که خدا عادل نیست و سرنوشت خویش را به مبارزه میطلبد.
دراین لحظه، آتشی از نوع دیگر، از آسمان فرود می آید ... نه آتشی کشنده، بلکه آتشی که دیوار
های کهن را از هم میدرد و امکانات واقعی هرانسان را بر او می نمایاند . ترسو ها هرگز نمیگذارند
قلبشان دراین آتش بدرخشد ؛ فقط مایلند که وضعیت جدید ،هر چه سریع تر به وضعیت قبلی
برگردد، تابتوانند به زندگیشان ادامه دهند و به همان شیوه ی مرسومشان فکر کنند .
امّا شجاعان، کهنگی را در آتش انداخته و حتی به بهای رنج درونی عظیم، همه چیز ، حتی خدا
را کنار گذاشته و پیش می روند .
خدا با خشنودی از آسمان لبخند می زند، زیرا خواسته ی او همین بوده، که هرکس مسئولیت
زندگی خویش را در دست بگیرد . زیرا در تحلیل نهایی، خدا بزرگترین هدایا رابه بندگان خود داده
است : قدرت انتخاب و تعیین کردارخویش .
تنها مردان و زنانی که در قلب خویش شعله ی مقدس را دارند ، می توانند با خدا روبرو شوند . و
تنها آنها راه بازگشت به عشق او را می شناسند،
چرا که آنها می فهمند که :
فاجعه ، تنبیه نیست
مبارزه است .
از شک می گریزیم، واز شکست، واز لحظات دودلی . اما خدا رحیم است
و مارا به مغاک واقعیت اجتناب ناپذیر می راند تا نشانمان بدهد
که انسان باید سرنوشت خود را انتخاب کند، نه اینکه آنرا بپذیرد.
برگرفته از کتاب : کوه پنجم
اثر : پائولو کوئلیو
انتشارات: کاروان
_ می خواهم روحم را آزاد کنم تا بتواند از تمامی عطایای یک روح لذت ببرد.
هنگامی که چنین چیزی ممکن باشد، سعی نمی کنم پستی وبلندی های ماه را
بشناسم، و یا پرتوهای خورشید را تا سرچشمه شان پی بگیرم. نمی کوشم زیبایی
یک ستاره، یا انزوای تصنعی یک انسان را درک کنم.
آن گاه که رهایی روحم را بیاموزم، از سپیده دم پیروی می کنم و در طول زمان،
با او باز می گردم. آن گاه که رها کردن روحم را بیاموزم، در جریان های
مغناطیسی ای غوطه ور خواهم شد، که به درون اقیانوسی جاری اند که در آن،
تمامی آب ها گرد می آیند تا روح جهان را تشکیل دهند.
آن گاه که رها کردن روحم را بیاموزم،
می کوشم برگ شکوهمند آفرینش
از آغاز بخوانم...
جان موییر
سلام بر شهید عشق و لطافت
سلام بر حسین فاطمه و علی
سلام بر ثار الله
_ و امروز،
زیر چکمه ی اندیشه هایمان، پیکر مظلومان را له می کنیم،
سرهایشان را برنیزه های نادانی می افرازیم و کف مهربانان را، با
میخ های اعمالمان بر صلیب خودخواهی می کوبیم، و خود،
بر مصائب حسین (ع) می گرییم.
_ و دیروز حسین (ع) گفت: کجاست یاری کننده ای که مرا یاری کند!
الا ترنم بهاری خدا کند که بیائی
قطعه ی گمشده ای از پرپرواز کم است
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است
این همه آب که جاریست، نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
اللهم عجل لولیک الفرج
مولای سبز پوش ای اعتبار عشق
شاعرتر از بهار، ای تک سوار عشق
در اشکریز باغ، وقتی که گل شکست
وقتی که آفتاب، در من به شب نشست
نام عزیز تو، فریاد باغ بود
یاد تو در کوسف، تنها چراغ بود
شب بی دریغ بود، من تلخ و ناامید
تو می رسیدی و خورشید می رسید
وقتی پرنده ها دلتنگ می شدند، دلتنگ می شدی
وقتی شکوفه ها بی رنگ می شدند، بی رنگ می شدی
وقتی که عاشقی از عشق می سرود، لبخند می شدی
وقتی ترانه ای از کوچه می گذشت، خرسند می شدی
اعجاز تو به من جانی دوباره داد
مولای سبز پوش یادت به خیر باد
من مثل یک درخت، تنها و سوگوار
در فصل برف و یخ، مایوس از بهار
تو آمدی و باز، پیدا شد آفتاب
شولای برفی ام، شد قطره قطره آب
ای قصه گوی عشق، ای یار، ای عزیز، ای آبروی عشق
اعجاز تو به من نامی دوباره داد، مولای سبز پوش یادت بخیر باد
مولای عاطفه
هم قلب تو اگر عاشق نبوده ام
جز با تو اینچنین
با قلب خویش هم
صادق نبوده ام
من مثل یک درخت، گلپوش می شوم در بطن هر بهار
تا یک درخت سبز، از تو به یادگار باشد درین دیار
مولای سبز پوش یادت به خیر باد