انرژی عشق و تجلی انسانیت

بیایید از یاد نبریم: عشق لطافت است. یک روح سخت ، اجازه نمی دهد دست خداوند آنرا مطابق میل خود شکل بخشد.

انرژی عشق و تجلی انسانیت

بیایید از یاد نبریم: عشق لطافت است. یک روح سخت ، اجازه نمی دهد دست خداوند آنرا مطابق میل خود شکل بخشد.

دیوانه و شوریده و شیدا!

شدم مثل #گولوم تو ارباب حلقه ها!

دارم از #تناقض خفه میشم!

بالاخره هستم یا نیستم؟!

خلاصه ساده هست یا نیست؟!


یه نوای خاصی مث بخار تو وجودم جاریه!

نمی شنومش!

شایدم طاقت شنیدنشو ندارم و شاید هم جنبه شو!

وزن این سبکی، سنگین تر از هزار بغض فروخورده ست!

لابلای شاخ و برگ یه مشت آرزو گم شدم!

قرار نبود شاعر بشم

خدایا آخه این چه عذابیه که تنها روی یه کُره قدم بزنی

جایی که خورشیدش یه عمره نمی تابه!

جایی که سایه ها هم مردن!

چیزی که بگوش میرسه زمزمه ی باد نیست

نجوای هزاران آرزوی بر باد رفته ست!

سردی روی گونه هات

از خنکای نسیم نیست

آخرین حسرت یه مشت روح پژمرده ست

امان! آی امان از خاکستری پاییز!

کاش رنگ پاییز مثل تو قصه ها زرد و نارنجی و سرخ بود!

آخ کجاست حواس پریشونم تا بفهممش

تا حسش کنم

تا برم به جستجوی اون گمشده ای که باید!

تا وجود ندیدنیشو باور کنم!

کجاست حواس گمگشته سرگردونم

کجاست تا به باور برسم؟!


Habits!!

آسمون آبی آبیه

خورشید حس خوبی میده! گرم و طلاییه

یه نسیم ملایم سردی می وزه که کنار بخاری و خورشید طلایی، اونم حس خوبی داره

هوا عطر بهشتی سیب میده!

یه روز قشنگ پاییزیه!

امروز جون میداد واسه مردن

البته اگه گمگشته بودم و دور

همین الان یه هواپیما از آسمون رد شد.. همیشه از دیدنش خوشحال میشم! یجورایی حس رهایی میده..

انگار میگه امیدوار باش که دیر یا زود از اینجا میری یه جای دور!

یه عنکبوت به توری پنجره چسبیده.. میخواد بره بالا اما همش سر میخوره.. اینم صحنه ی قشنگیه!

یه عالمه کتاب اینجا دم دستم دارم.. عملا تو بهشتم!

کاکتوس کوچولوی رنگی قشنگم هم اینجاست.. 

کلللی هم آدامس موزی دارم..

عروسکم و مداد رنگی هام..

ماگ و جامدادی صورتیم.. صدالبته مداد اتودهای دوستداشتنیم..

خودکارای خوش رنگم..

یه عالمه لاک ناخن های رنگی رنگی..

عنکبوتو انداختمش پایین .. بذار بره یه جای بهتر خونه کنه..

دلم نمیخواد به پشت سرم فک کنم.. به خونه!

از بدبینی هم فقط سیگارشو دوست دارم!

چطور میشه از خوب و بد رها شد؟!

خوش بحال دیوونه ها! خوش بحال مرده ها..

بطور کلی خوشبخت و زیبا و موفقم!

بطور جزئی اما فقط سکوت می کنم!


-----------------------------------------------------------------

پ.ن1: خوشی نزده زیردلم!

پ.ن2: الان می فهمم که طفلی فرشته ها چرا موقع سجده کردن به آدم، هنگ کرده بودن!

پ.ن3:طفلی ابلیس چه زجری کشید!

پ.ن4: قول میدم حتی موقع دمیده شدن در صور هم پانشم با آدما فیس تو فیس شم!

پ.ن5: قضاوتم کنید احمقا بجنبید..

پ.ن6: خدایا تو وجود داری! اما برای انسان فهمیدنش ارزششو نداشت!

-------------------------------------------------------------------


های و هوی!


خب باز یه مدتی گذشته! بزار ببینم چه اتفاقاتی افتادن:

علاوه بر همون وقایع و حسای تکراری میتونم بگم که احتمالا شکست عشقی خوردم! خوشبختانه هیچوقت نمیشه مطمئن بود!

پریروز تو یه جمع قدیمی بودم! جمعی که‌ اگه هزارسال بعد هم واردش بشم باز همون رخوت و دلتنگی و غریبگی همیشگی میاد سراغم! انگار سنم زیاد شده و چون حواسم به کودک درونم بوده زیاد متوجهش نشدم، دلم نمیخواد فقط سنم زیاد شه؛ دلم میخواد درکم و شعورم زیاد شده باشه.. اما گمونم مسئله فقط سنی نباشه چون حس میکنم خواه ناخواه از نظر عقلی کامل تر شدم!

احساس متناقضی دراینمورد دارم: ترجیح میدادم بفهمم یا نه؟! حس کنم یا نه؟!

درحال حاضر یه کمبود دردناک حس می کنم:

آرزو و هدفم این بود که عاشق عشقم بشم و با خوشحالی کنار هم باشیم!

متنفرم از ابله هایی که عشق فقط واسشون یه پلن دوره تینیجریه و بعنوان بازیچه بهش نگاه میکنن

معتقدم چنین احمق هایی حتی نیهیلیست هم نیستن چون احساس سرشون نمیشه!


نمیدونم بالاخره یه روز ممکنه که یکی پیداشه و بخاطر من یکم ذوق بخرج بده؟!! 

ممکنه یه روز از این مرحله ای که توش گیر کردم خلاص شم؟!

ممکنه یه روز بتونم راحت مث خودم باشم؟! اصن خود خودم باشم؟!!

انگار احساسم به گِل نشسته!

 این ابر سیاه، باریدنی نیست! دربرگیرنده س!

قدم به قدم

در حوالی مه آلود ناپیدا

گم میشم

دستهام خیسن اما صدای بارش دور!

روح من.. در این وجود سنگی.. به گِل نشسته!

تنها نوید رهابخش؛ بازتاب فریادهای فروخورده ست! 

های به پوچی.. هوی به پوچی!