الان داشتم آسمونو تماشا میکردم دیدم کلی ستاره توش چشمک میزنه، انگار نه انگار
که تا دیروز کلللللللللی برف باریده. هوا صاف و پر از اکسیژنه. اگه دیروز نمی رفتیم پارک و
حسابی برف بازی نمی کردیم عمیقاً دلم می سوخت. فکرشم نمی کردم انقده خوش
بگذره، نمی دونم واسه این بود که کودک درونم خیلی اکتیو بود یا اینکه فقط میخواستم
گلوله های برفی که مامان بهم میزدو تلافی کنم یا اینکه چون سال قبل برف چندانی
نبارید خیلی هیجان زده شدم...
عجیبه، همیشه همکلاسیهای کلاس زبانم اصرار داشتند هوای سرد و برفی خوبه که پر از
اکسیژنه و من هوای آفتابی رو که معتقد بودم سرشار از انرژی مثبته می پسندیدم!
اگرچه هنوز هم نمیتونم دنیا رو بدون خورشید تحمل کنم اما به این نتیجه رسیدم که فقط
این دونه های برف هستن که با اون حسقشنگ و معصومانه شون میتونن هر غصه و
غباری رو از دل آدم پاک کنن....
احساس می کنم تازه دارم زیبایی داشتن یه قصر برفی رو درک می کنم درحالیکه
سالهاست که متولد زمستونم...
.....................................................................................................
پی نوشت:
از فیسبوک متنفرم!
به سکوتی عظیم دچارم و حس می کنم که توی این عذاب رها شدم....
"خدا" ای بزرگترین، پس .....؟!
و "من" همچنان رها شده!! ....... عجیب و ناممکن بود!!....
و به ناچار همچنان "سکوت" می کنم.....
در فرودست انگار، کفتری میخورد آب
یا که در بیشه دور، سیرهیی پر میشوید
یا در آبادی، کوزهیی پر میگردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالادست، چه صفایی دارند
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم دهشان،
بیگمان پای چپرهاشان جا پای خداست
ماهتاب آنجا، میکند روشن پهنای کلام
بیگمان در ده بالادست، چینهها کوتاه است
مردمش میدانند، که شقایق چه گلی است
بیگمان آنجا آبی، آبی است
غنچهیی میشکفد، اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد
کوچه باغش پر موسیقی باد
مردمان سر رود، آب را میفهمند
گل نکردندش، ما نیز
آب را گل نکنیم...