امروز جمعه ۱۱ آذر ۱۴۰۱
۱۹ مهر عروسی سجادی بود.. عروسیش!! بالاخره ...
امیدوارم زندگیش تبدیل به چیزی بشه که عمیقا
و از ته دل آرزوشو داشت...
از ۱۸ آبان بازم رفتم کتابفروشی.. دوباره.. باید میرفتم..
بخاطر خودم.. بخاطر تلاشهام.. بخاطر تکتک ثانیههای عمرم!!
عروسی سجاد خیلی پرمعنی بود...
خیلی قابل توجه بود...
خیلی نوستالژیک بود...
پر از نوستالژی.. پر از امیدهایی که تایمشون گذشته..
پر از ناامیدیهایی که هنوز جاشون درد میکنه..
پر از خواستن برای عبور..
باورم نمیشد یک روزی دیدن بعضیا که حس خوبی هم
بهشون داشتم باعث ناامیدی بشه.. اگرچه هنوزم حس
خوبی بهشون داشته باشی اما وقتی ببینی که اون آدما
دیگه غریبه شدن خیلی درد داره..
بعضیا نبااااااید هررررررگز غریبه بشن..
بعضیا تاابد یه گوشه از قلب آدم باقی میمونن..
بعضیا تاابد جزء خانواده باقی میمونن..
چقدر دلم میخواد دیگه هرگززز بعضی چیزا رو نبینم
یا نشنوم.. بخصوص چسناله..
عمیقا آرزو میکنم که دیگه هررررگز هیچگونه
چسنالهای نشنوم..
آدم دلش میخواد تو چشم بعضیا زل بزنه بگه
گور بابات.. گور هفت جدت.. تخم سگ..
چقدر آرزومه بتونم بااصالت رفتار کنم.. چقدر خودمم..
گور بابای این کثافت..
گور بابات دنیا
امروز جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱
باورم نمیشه که هنووووزم یکی پیدا میشه برینه تو همه چیه
زندگیمون!!!!!
تصورم این بود که دیگه پشت سر گذاشتیمش.. ریده شدن
به هیکلمونو..!!!
وقتی هررررچقدرررر تو زندگیت تلاش کردی و نهایتا هییییچ
گوهی نشدی..... دیگه کوتاه بیا.
اگه ادیسون دست برنداشت به این علت بود که فقط و فقط
یکی از ایدههاش نتیجه نداده بوده.. ینی کللللی از ایدههاش به
نتیجه رسیده بودن و خودشم میدونس چه خرشانسیه..
خلاصه که گاهی ناامید شدن یه "انتخاب" نیس بلکه ناچارا یه
"تصمیمه"...!!
آرزو میکنم کااااشکی میتونستم "نیستی" رو انتخاب کنم
و لحظهی بعد دیگه نباشم..
.......................................
پ.ن: خوشبحال نیچه که تصور میکرد خدا مرده!
پ.ن: انگار زندگیم بازیچهی دست خدایان اساطیری یونانه!
امروز دوشنبه 22 فروردین 1401
فردا و پنجشنبه رو هم میرم سپهر و بعد تمومه..
شایدم یه شروع! چه میدونه کسی!
با یکی آشنا شدم.. تجربه خیلی جدیدی بود.. هم جالب و هم نه!
انگار خودم هم نمیدونم چی میخوام!
حتی یارو خودشم اینو بهم گفت!
چرا نمی تونم بیخیال همممممه چی شم؟!!!!!!!
چرا نمی تونم مث آدمای دیگه راحت بگیرم؟!
خب اینو که همه میدونن زندگی راحت نیس
اما این دیگه عذابه که یه جاهایی نتونی بیخیالش شی!
خیلی دلم میخواد بتونم همین یارو رو انتخاب کنم و باهاش بمونم
با هم بریم تئاتر و کنسرت
منم عاشق موسیقی راک و متال بشم
اونم بخاطر من موهاشو کوتاه کنه
باهم قدم بزنیم بستنی بخوریم.. همون بستنی صورتیا
شبا گیتار بزنه.. کتاب بخونم واسش.. قهوه درست کنه.. تا صبح بیدار بمونیم
بریم آنتالیا بگم من بعد با من اینجا خاطره داری..
کلللی خاطره تو دنیا بسازیم.. آخرش به خوشی بمیریم..
عاشق این زندگیم.. این زندگیه
---------------------------------------------------
درگیر پارادوکسم.. میدونم..
مثلا گاهی فک میکنم گذشته افتضاح بوده و گاهی فک میکنم هیچی مث گذشته نمیشه!!
اینا دیالوگای فیلم The Last Letter From Your Love:
گذشته میتونه سرمست کننده باشه
میتونه تورو به خودش جذب کنه
میتونه این توهم رو ایجاد کنه که اون موقع همه چیز بهتر بوده،
تو خوشبخت تر بودی
یا تجربیاتی که اون موقع داشتی قشنگ تر بوده
میتونه ضعیفت کنه
تورو در خاطرات دردناک، دلشکستگی ها و ناامیدی ها محبوس میکنه
حتی تورو ازتلاش دوباره برای خوشحال شدن منع میکنه
میگن اگر از اشتباهات گذشته درس نگیریم،
مجبوریم دوباره اونهارو تکرار کنیم
ولی میتونیم یاد بگیریم که گذشته رو رها کنیم
یاد بگیریم به جلو حرکت کنیم
منطقی باشیم اما
نذاریم منطقمون از توانایی ما برای تجربیات مجدد جلو بزنه..
-----------------------------------------------------
پ.ن: من می ترسم.. از تجربیات جدید