انرژی عشق و تجلی انسانیت

بیایید از یاد نبریم: عشق لطافت است. یک روح سخت ، اجازه نمی دهد دست خداوند آنرا مطابق میل خود شکل بخشد.

انرژی عشق و تجلی انسانیت

بیایید از یاد نبریم: عشق لطافت است. یک روح سخت ، اجازه نمی دهد دست خداوند آنرا مطابق میل خود شکل بخشد.

I Found My Love In Portofino!!

احتمالا آخرش مثل شاعر؛ عشق رو توی پورتوفینو پیدا کنم!!

عجیب نیست که از هر کی خوشم اومده لیاقتمو نداشته؟!

حتی اگه نخوام بی لیاقتیشونو ببینم اما ابر و باد و مه و خورشید و فلک

دست به دست هم میدن تا بهم اثبات کنن!

اینجور وقتاست که از ایده آل گرا بودنم کلافه میشم...


تا اینجای زندگیم که هیشکی ارزششو نداشته!

تا اینجای زندگی که به رویاهام متعهد بوده م


حس میکنم زندانی یه پارادوکس عذاب آورم

-----------------------------------------------------------------------------

پ.ن1: خسته و خوابالود و کلافه م..

پ.ن2: دربست پورتوفینو..

 

نکنه از اولشم عاشق خودم بودم!


بارونیه..

انقده زووود گذشته که باورم نمیشه فقط 3 ماه دیگه یکسال گذشته!!

از اردیبهشت رفتم سرکار.. این هم انتخاب خودم بود! فقط برای اینکه وقت مردن احساس پوچی نکنم!

واسه اینکه به بطالت نگذرونده باشم..واسه اینکه چیزی برای بخاطر آوردن وجود داشته باشه!!

واسه اینکه پشیمون نشم که تلاشی نکردم.. که دست روی دست گذاشتم...

باعث شد بابت یکسری اهداف و بایدها مطمئن تر بشم..

در کل خوب گذشت..

این روزا احساس می کنم خیلی بزرگتر شدم.. حداقل فهمیده تر از چیزی شدم که تصور میکردم!

هنوز هم دغدغه های قبل رو دارم.. با یه نگاه گذرا؛ انگار چیزی عوض نشده.. اما شده..


میخوام بگم: وقتی تغییرات رخ دادن و و قتی میتونی درکش کنی.. 

یعنی وقتی میتونی مطمئن باشی که از سکون رها شدی.. 

پس بخودت مژده بده!!


بارونیه..

بارونو توی پاییز دوس ندارم.. تلخه..


متمرکز بودن خیلی سخته لعنتی

تمرکزم به هم خورده انگار.. واسه همین ذهن و دلم سنگینن..


شاید امشب بیشتر بیدار بمونم کتاب بخونم.. صلح صلح آرامش


----------------------------------------------------------------------------


پ.ن: بیشتر از "عشق" عاشق خودمم.. اینو تازه فهمیدم و این حس نارسیسم نمیتونه باشه!


درگیر هر چی نوستالژیم!


چقدر دلم میخواست میتونستم بیام اینجا و به خودم مژده ی یه اتفاق بزرگ شاد رو بدم

میدونم این آرزوی همه س.. یه اتفاق بزرگ شاد

دارم فکر می کنم از آخرین باری که اینجا نوشتم چه اتفاقاتی رخ دادن...

پاییز و زمستون 98 خیلی رفتم کافه.. میرفتم و کتاب می خوندم.. 

یا اینکه اون اواخر همینکه دلم می گرفت یا واسش تنگ میشد پا میشدم میرفتم پیاده روی..

پاییز و زمستون 98 یه عالمه قهوه خوردم..  یه عالمه بن مانو خریدم.. حالا هم ایلی..

خوبیش اینه که حالا وقتی تو قرنطینه نمی تونم ببینمش و دلم خیییلللی تنگ میشه می تونم قهوه بخورم

توی ماگ هایی که منو یادش میندازن..

کنار گلدونای کوچولویی که منو یادش میندازن..

کنار پیک و گل خشک داخلش که منو یاد اون میندازن..

پاییز و زمستون 98 پر از دلتنگی واسه کسی بود که دنیامو قشنگتر کرد..

راستی رفتم بیمارستان دوره دیدم.. تجربه خوبی بود.. باعث شد تصمیمای جدیدی بگیرم..

....................................................................................................

مدتیه که یه چیزایی ناراحت کننده شدن.. مث خاطرات بچگیم که الان نوستالژی شدن!

باورم نمیشه که انقده زووووود جز بزرگترا محسوب شدم!

خاطراتم انگار دیروز بودن..

تبلیغ سس مایونز.. خروس زری پیرهن پری.. خاله قورباغه.. زی زی گولو..

عه عه عه مهندس چرا بنزین تموم شد.. کفش نهرین.. 

متنفرم بهشون میگن نوستالژی.. بی رحمیه.. این بچگیمه.. بخشی از جوونی...

چالش کتابخونی 2019 رو تکمیل نکردم.. 50تا کتاب بود و نرسیدم..

یه عالمه دراژه و شکلات و بیسکوئیت می خوریم.. دلم نمیخواد چاق شم

آزمایش خون داده بودم تو بیمارستان.. باورم نمیشه اما کلسترولم یکم بالا بود!!

البته اون موقع خیلی میرفتیم مهدی کباب می خوردیم.. یکم ترسناک بود به هرحال

....................................................................................................

امروز هوا سرد شده و یه عاااالمه بارون بارید.. انگار خلخال برف هم باریده

سر پنجره بودم و یه عالمه ابر و گنجشک و باد و خلاصه حال و هوای متفاوت دیدم!

داشتم فک می کردم خوب شد خدا نشدم چون نمی تونستم انقده سلیقه و ذوق نشون بدم 

تا هر فصلی یه آب و رنگ داشته باشه!

اونم اینهمه زحمت فقط واسه اینکه مخلوقاتم حوصلشون سر نره؟!

بنظرم که نمی تونستم خدا باشم اصلا چون حوصله خلق کردن ندارم!

حالا تصور کن خلق کنی و بعد هم کللللی عذاب بکشی تا اون موجود بتونه بفهمه و تو جهالت نمونه!

......................................................................................................

نشر نوگام یه مسابقه نویسندگی در قرنطینه گذاشته

همیشه دلم میخواد بتونم بنویسم اما مساله اینه که خلق داستان خیلی سخته

شعر گفتن رو ترجیح میدم

ناگفته نماند که استارت هم زدم اما از پاراگراف اول جلوتر نرفتم!

........................................................................................................

پ.ن 1: نوستالژی پارادوکسیه که هم شیرینه و هم زهر!

پ.ن2: هیچوقت فکرشم نمی کردم طرفدار لیدی گاگا بشم!

پ.ن3: اگر عشق نبود، پوسیده بودیم!

پ.ن4: چقدر خوبه که آدم یه میز مطالعه داشته باشه!